zondag 3 februari 2008

پدر مرا ببخش ! - شعر از محسن زردادی

این شعر گونه را بتمام آنهاییکه نظر بشرایط دشوار سیاسی واجتماعی حاکم بر وطن ما ، آنطوریکه شاید وباید به فامیل و اقاربشان خدمت میکردند،خدمت کرده نتوانستند تقدیم میکنم.

پدر ببخش مرا!
چه شرم وننگ وچه خفت که ازدیار وتبار
سرم گرفتم ورفتم جهان اواره شدم
امیدها همه درچشمها حباب شدند
چوهیچ درد وغم خانه را نه چاره شدم
پدر به قهر شبی گفت که چکاره شدی؟؟؟
سرم فتاد بزانو که هیچکاره شدم.
چه سخت ومشکل ودشوار روزگار آمد
که نه پیاده بگشتم ونه سواره شدم
که نه بهرکس وناکس سرم فروکردم
که نه اداره نمودم ونه اداره شدم
همان که پیش زتحصیل ودرس ودانشگاه
بودم پس ازهمه مشکل همان دوباره شدم
غریب وبیکس وتنها وبینوا وفقیر
نحیف وپیر دل صدهزار پاره شدم.
پدر! چه کاشتهء تو مرا درین گلشن؟
که کل عمر زسر تا قدم هزاره شدم
تو از کدام رگ وبرگ دادهء پیوند
مرا که عاشق مردم بیک اشاره شدم
بکاخ دشمن ناپاک خلق زحمتکش
چو رعد وبرق، چو شعله وچون شراره شدم
به بوستان سخن شبنمی ببرگ ادب
کتاب رنج وغم خلق را شماره شدم.
پدر ببخش که درباغت همچو شاخهء خشک
نه گل نمودم ونه میوه وعصاره شدم
نه آفتاب و نه سایه نه باد، نه باران
نه شب نه روز، نه یک ماه ویک ستاره شدم
پدر ببخش مرا که من هیچکاره شدم
بگوش چشم تو چون قطره گوشواره شدم.

م. زردادی

Geen opmerkingen:

 
  • بازگشت به صفحه اصلی