woensdag 20 februari 2008

عبدالجبار ثابت وجنون تشنج آفريني آن در جا معــــــــــــــــــه



عبدالجبار ثابت وجنون تشنج آفريني آن در جا معــــــــــــــــــه !

با ز ديوانه شده سرچپهء داد ستا ن*** ثابت گلبديني ، آلهء دست شيطان

دراين روزها يك تعداد اعضآ حزب افغان ملت، گلبدينيها، طالبان سياه انديش، خلقيهاي دودمه وهمكيشان ومشاورين وسخنگويان اقاي كرزي، ريس جمهوراسلامي افغانستان، بخاطرآمد آمد صداي دلكش انتخابات وفاصله ايكه با مردم وشهروندان، دراثر نا كارايي وبي توجه ي نسبت به مردم داشته اند، سخت پريشان ونگران حال چوكي آينده ودوام اقتدار زمام حاكميت وبقاي قبيله هستند. اينها ميدانند كه كوريك دفعه به جاه مي افتد ومردم افغانستان كه راي دادن وانتخاب كردن را براي بار اول امتحان كرده بودند، براستي كه در چاه نا فهمي فرو رفتند واين از اثر بي تجربگي بود. اينباربا چشم باز وتجربه گذشت انتخابات وبي توجه ي دولت مردان، آموخته اند كه راي خويشرا در كدام صندوق بريزند! ترس از دموكراسي تيم كاري اقاي كرزي را وارخطا ساخته واينها ناگزيرشده اند كه باز از چالشهاي گذشته ومشوره هاي باداران تاريخي خويش كار بگيرند ودست به توطه وتفتين مفسدانه بزنند. چرا؟ بخاطريكه دراين عصروزمان فرزندان هوشيار وبيدار سر زمين خورشيد، نا كارامدي اين تباراقتدارگراي خدمت گريز را بيشترافشآ ميدارند ومردم را روشنترآگاهي مي بخشند كه فريب دوباره اي اين چوچه انگريزان را نخورند. اينها چه بايد بكنند؟ ترورشخصيت ؟ بلي ! زيراكه ديگرحيثيت وابروي ازاينها در بين مردم افغانستان باقي نمانده است . اگر مانده است، از خون سرخ مردم غيور قندهار وكشتار بي رحمانه ي مردم بيچاره هلمند وفراه ونيمروز بايست كه نگاه كرد . اين حلقه اي مزدور بحال مردم خودشان رحم ندارند، ايا بحال ديگران رحم خواهند كرد؟

بلي هموطن گرامي ! اقاي جبار ثابت، يكي از جمله ء اعضاي برحال حزب اسلامي بد نام گلبدين را كتياراست وزمانيكه كابل توسط آن رهبرگرامي راكتباران ميگرديد، اين جبار ثابت از معاونين راكت زن آن زمان حزب بوده است. همه چهره اي ناميمون اين خشن ريش وبد نماد را لازم است كه بشناسند. اين اقاي قانون شكن وضد عدالت، بدستور بيگانگان وخارجيان با همكاري اقاي كرزي تصدي چوكي دادستان كل را اشغال وبراي مردم افغانستان تمثيل عدالتخواهي ميكند. هيچكس است كه از تحصيل ودانش وتجربه اي اين آقا بپرسد؟ در قانون مامورين تمام كشورها درج است كه، هرگاه يك نفر به پست كدام اداره اي تعيين ميگردد، اول فورمه صحي وسوابق جرمي وكاري آن بايست كه درج سوابق كاريش گردد، آيا ازجنايات اين آقا در چهارآسيا كسي ، چيزي، درج سوابقش كرده است؟ در فورمه صحي اين آقا از صورت نورمال بودن رواني وفكري اين آقا تصديق پزشك موجود است؟ يا پشتون بودنش صابون شستشوي گناهان گذشته اش ميباشد ؟

از روزيكه اين اقا دراين پست تكيه زده، جزتشويش وتشنج ودرهم وبرهم زدن جامعه ، چيزي ديگري واجرات عدالتخواهانه اي ديگري كه مفادش به مردم وجامعه معلوم باشد، ديده شده است ؟ كدام والي ويا آستاندار ظالم وقاچاقچي فساد پيشه را دستگيروبه عدالت كشانيده باشد؟ از جمعه خان همدرد جنايتكارتر در شرايط امروز افغانستان ديگر كسي وجود دارد، كه دست به كشتن دوازده انسان بالغ وبيگناه جوزجان زد وبدون باسخواست، مشاور كرزي وبعدآ والي پكتيا مقررگرديد، آيا اين آقاي جبارثابت ، از اين اقاي همتبارش يك دقيقه هم تحقيق كرده است ؟ مليونها پول ملت مورد حيف وميل وزير ماليه وهمسرش كه زن وشوهر در پست مالي كشورقرار دارند، قرار گرفته وگند اين حيف وميل از مطبوعات سرزده است، اين آقاي سارنوال به شكل تفتيش از اجراات وزارت ماليه قدم بدروازه آن گذاشته است؟

در مورد مافياي مواد مخدر، كه رسانه هاي خارجي وداخلي گوش جهانيانرا كرساخته وافراد واشخاص رهبري اين مافيا تا اندازه اي روشن ومشخص است، اين آقاي جنون زده اي حزب گلبدين خان ثابت در ديوانگي، چند نفر را به شمول برادر آقاي كرزي افشآ وگرفتار نموده است؟

يا اينكه اين اقا وسيله اي بند پا گيرقدرتهاي بالاي بخاطر زدن ولنگ ساختن حريفان سياسي،قرار داده شده، گه ونا گه كوشش ، ميدارندكه هم حريفانرا بترسانند وهم انرژي ناپخته اي دادستان را در بيدادي بجوش بياورد! ريشه ء مطلب همين است كه گفته شد.

حال آمديم در مطلب اصلي كه حادثه اي آقاي اكبرباي باشد. قراريكه رسانه ها افشآ كردند، چند وقت پيش امنيت كشور مستند اين اقاي اكبر باي را بجرم طرح ترور ژنرال دوستم گرفتار وبه چنگال قانون سپرده بود. حالا به اين پرسش شخص دادستانكل بايست كه پاسخ دهند كه روي كدام علت شما ويا اقاي كرزي تروريست شناخته شده را از بند رهاكرديد؟ اگر گناهي نداشت چرا گرفتارش كرده بوديد؟ حتمآ سرنخ توطه آقاي كرزي در تباني با اقاي ثابت ازاينجا آغاز يافته است.

براي مجريم گفته اند كه شمارا رها مينماييم، مشروط براينكه در انتخابات، تورك تباران را به نفع اقاي كرزي تشويق كرده ودر عين حال مزاحم كار وكردار ژنرال دوستم هم بشوي !؟ با يقين كه رهاي اقاي اكبرباي وحادثه ايكه رخداده است، سرچشمه از اين تئوطه ميگيرد كه ما شاهد عملكرد وجديت اقاي دادستان وترورشخصيتهاي ملي ومردمي كشور هستيم. اين اقاي سارنوال از تروريست تحقيق نكرده، آنرا رها ميسازد وبخاطريك غالمغالك ناچيز بين اين ياران سابق وهمزبان تورك تبار، دست به جلب وتعليق وظيفه كسي ميزند كه از نگاه موقف وظيفوي، فاصله ها خيليها دوراست. اما چونكه اقاي كرزي دست درايجاد اين توطه دارد، مورچه بي بال بسر هوس پرواز مي پروراند واين بال را ميخواهد كه طورساختگي ازپربي پرواز اقاي كرزي قرض بگيرد. كه به فكر من مانند خيزوجستارهاي گذشته اش باز بادهايش از شكم در تاريكي خالي خواهند شد .از سوي ديگرجلب نمايندگان ولسي جرگه را بدون اينكه تشخيص بدهد كه تو اقاي ثابت با راي ونظر اين نماينده در پست دادستاني مقررشده اي، را ميدهد واين اقا آنقدرنادان ومغروراشاره هاي بيگانگان است كه در گفتگويش با بي بي سي هم مغرورانه جرم اقاي ژنرال دوستم را تحقيق نكرده مشهود خواند وهمه حقوق دانهاي دنيارا با اين پست دادستاني شرماند!! همين كرزي وهمين دادستان . همين دولت وهمين خود فروختگان .همين كابينه وهمين فساد پيشگان. واي بر مردم بيچاره اي اين خاك كهن !

در قسمت ديگر، جلب خودسرانه اي ديوانه وار اين اقاي ثابت در جباري، نام داكترعبدالطيف پدرام بگوش رسيد وتعجب بسياريهارا بخود جلب كرد، وفهميده شد كه قبيله گرايان را از دانشمندان وفرزندان خراسان هراس است وكسي كه از ديگري هراس داشت ، بايد كه دست به توطه وترورشخصيت ودر تحليل نهاي مانند، حفيظ الله امين دست به محو فزيكي وآدمكشي بزنند وميدان را براي تنفس آزاد خويش وسيع گردانند وآمدن اقاي گلبدين وآقاي ملاعمرخان را در دولت پيش از انتخابات اقاي كرزي آماده گردانند. اگر پدرام منتقد وروشنگر با شهامت وجود داشته باشد، زمينه تفتين وحيله گريهاي تيم كرزي به اساني عملي نمي گردد. دريغ ودرد كه يك تعداد نمايندگان ملت آنقدر در خواب غفلت وخود فراموشي وتطميع مقامات فرورفته اند كه، نه در بند فرهنگ ميباشند ونه در بند زبان ونه در بند تروراشخاص وافراد با اعتبار جامعه ومردم ! اگركسي مي ايد وبيان واژه هاي مادري را در قرن 21 بروي ما مي بندد، پارلمان با يك گفتگوي سبك اكتفا ميكند ووزيرخيره سر با بي شرمي در كميسيون اظهار ميكند كه در رسميات براي كسي اجازه بيان واژه دانشگاه ودانشكده وپايگاه وآتشكده ودهكده وقرارگاه وغيره را نمي دهد واقاي استاد محقق زبان براي دفاع از واژه هاي مادريش نميكشايد وبا لب خندان هم مجلس را ختم اعلان ميدارد. ونماينده اي ديگريكه از تبار وزير است، بدونشرم از مصطلحات ملي دم ميزند وكسي نيست كه بگويد اين مصطلحات از سوي كدام ملت ودركدام زمان توسط كدام دولت تعيين ووحي منزل حساب شده اند؟ كه تغيرآنها سبب گناه نا بخشودني ميگردد! بي حيا ما نگفته ايم كه اين مصطلحات بي معنا وخالي از روان واژهء تغير يابند، ميگوييم كه در برابرهرلوحه به زبان پشتو، به زبان شيرين وعام فهم فارسي دري نيز نوشته گردد. درمقابل اينكه لوحه به پوهنتون شما نوشته ميشود، يك لوح ديگر بنام دانشگاه هم نصب گردد، پول ملي با هردو ويا هرسه زبان باشد، سرودملي با هردوزبان ويا هرسه زبان باشد تا ديگران هم بدانند كه زبانشان رسمي است . ژيژنتون را خود پشتونها هم نميدانند، چرا در پهلويش زايشگاه هم درج نگردد كه واژه زايش در پشتو نيز راج است. مثلآ احمدزي . زي همان زاي وزايده شده است. هيچ پارسيگوي را مصلحت برآن نبوده است كه پارسي جايگاه پشتون را بگيرد وفقط برابري وبرادري را خواهانيم وبس ! اگر اين زبان ريشه وپيرايه واساس وگذشته اي تاريخي دارد واز پشتوانه اي گرانسنگ برخورداراست، مارا غمي آن نيست كه بلرزد زخس وخار!

آقاي جبار ثابت ! چرا غم مردم در زيربمباردمان جنوب وجنوب غربي را نميخوري وبراي اقاي كرزي مشوره سالم نميدهي كه فرزندان قندهار وهلمند وزابل هرروز كشته ميشوند وشما با چشم سرمه پرهر روز از پي توطه چيني بالاي ديگران انرژي صرف ميكنيد؟

شما از نظرمردمان آنجا چنين چهره گرفته ايد لطفآ بخوانيد:

شمارا چهرهء بدكار گويند آنها آنجا ***ستميارو ستمكردارگويند آنها آنجا

بحال مردم با غيرت هيرمندوقندهار*** بسوزد،دل،نسوزد،دل تراجبارگويند آنهاآنجا

خلاصه اينكه چالشهاي محيلانه وفريبكارانه اي قبيله گرايان، دشمن قبيله شروع شده است، هم درقسمت زباني، فرهنگي وترورهاي شخصيتهاي دلسوز ومستقل مفيد بحال مردم وجامعه . اين برما وياران روشنگراست كه تا ميتوانند، در جهت خنثا سازي كارهاي اين مخنثان هويت گسيخته ومزدوران بيگانه وفرستادگان اجنبي ، بكوشيم واين رمق سوختگان، دودمغز را با انديشمندي ودرايت فرهنگي، بجايشان بنشانيم ومجال بدسگالي براي اين تعصب انديشان قرون وسطاي طالب انديش نبايد كه داد. دراين راه دست بدست هم دادن وازكرامت انساني وفرهنگي خويش دفاع كردن وجيبه اي مقدس خواهد بود. ارام نشستن وگوش دادن به ياوه گوييهاي اين جباران ظالم تبار وجبار پيشه، گناه نابخشودني بحال جامعه ومردم بي وسيله اي ما خواهد بود. بخود ايد ودر گسترش فرهنگ وگويشهاي رايج زبان وادبيات كهن خويش بدون هراس وشرم از تلقينات قبيلوي وسنتهاي پوسيده اي سيستم نابكار ، بكوشيم واز واژه هاي ناب وشيرين وگوهرمانند زبان مادري وكهن دوران پارسي دري بگوييم وبنويسيم وبرنده اي بار پربركت فرهنگ خويش باشيم وديگرانرا چنين حق بدهيم كه بر زبان وفرهنگشان ببالند واداي واژه نمايند واز هرگونه تحميل پذيري وتحميل كردن بر ديگران بپرهيزيم، راه درستي را فكر ميكنم خواهيم كشود. به اميد اينكه از شيرابه اي خويش بنوشيم ومزه كنيم وبنوشانيم وبن هستي مانرا محكمتر از پيش بگردانيم. خدا يار ونگهدار همه باشد




zondag 17 februari 2008

منشاء بيماری هموطن ستيزی - ناصرپور پیرار

منشاء بيماری هموطن ستيزی - ناصرپور پیرار
سرزمين کثيرالمله‌ی ايران که برای اثبات سهل و ساده‌ی آن کافی است کتيبه‌ی بيستون و کتيبه‌ی ديوار جنوبی تخت جمشيد و نيز کتيبه‌ی مقبره‌ی داريوش را گواه بگيرم، که در تمام آن‌ها، داريوش هخامنشی، ۳۳ قوم ساکن اين نجد را نام می‌برد که از راه ستيز و جنگ مغلوب او شده‌اند. اين اسناد نخستين که همسازی و همزيستی بوميان و اقوام پيش از داريوش در نجد ايران را اثبات و کورش و داريوش را برهم زننده ی آرامش و امنيت و متوقف کننده ی پروسه ی رشد بومی و قومی و ملی در شرق ميانه معرفی می کند،با زبانی بدون ابهام می‌گويد که اين اقوام چندان قدرتمند و از چنان کثرت و توانايی برخوردار بوده‌اند که داريوش غلبه‌ی مکرر بر آنان را در زمره ی افتخارات تاريخی خود بيان ‌کند. باستان پرستان ما، اينک و به وجهی باور نکردنی، آن هم بر اساس تبليغات و جعليات گروهی يهودی، که با نام ايران شناس و مورخ و باستان شناس و حفار و مرمت کار، به خدمت دانشگاه‌های کليسايی و کنيسه‌ای اروپا و آمريکا و ايران درآمده‌اند، به طور مطلق می‌پذيرند که همان حاکميت باستانی داريوشی، با مفهوم حقانيت غلبه‌ی حاکم شمشير به دست بر مغلوبين، امروز نيز در تمام عرصه‌های سياسی و اقتصادی و فرهنگی ايران، بايد که برقرار بماند و بدين وسيله تاييد می‌کنند که نژاد پرستان ذهن متوقفی دارند و با تلاش های دراز مدت بشر، برای برقراری حقوق عمومی برابر، فارغ از ظواهر شناخته شده‌ و آشکار زيستی، مانند رنگ و زبان و جغرافيا و فرهنگ و سنت و نژاد، موافق نيستند و از آن هم عجيب‌تر سرزمين ايران را در زمره ی دارايی و ميراث نخستين متجاوزی می‌دانند که در بی‌اختيار و مقيد کردن بوميان کهن اين اقليم با کمک وسيع يهوديان منطقه، موفق بوده است و بدين ترتيب آشکارا اعلام می‌کنند که کم‌ترين پيوندی با هستی و هويت و ديرينه‌ی ملی ندارند، به تسلط شمشير معتقدند و چنان که خواهم نوشت، بيگانه پرست‌اند. کهنگی و بی‌کارگی اين انديشه، آن گاه مضاعف می‌شود که در سده‌ی اخير، کار متمايلان به مداومت غلبه‌ی داريوشی، ‌که عمدتا کسوت سياسی سلطنت طلبی می‌پوشند و ادعای برتری فارسيان را دارند، حتی به نفی حضور باستانی عمده ترين گروه‌های نژادی ايران انجاميده است. اين توقف مسلم انديشه‌ ورزی و اين تسليم بی‌قيد و شرط به عوام‌گرايی، تا آن‌جا رشد کرده است که می‌توان مدعی شد در حال حاضر باستان پرستان ما فاقد تاريخ ملی پيوسته‌اند و از جمله نمی توانند با دوران‌های متعدد و دراز مدت مديريت مقتدرانه‌ی ترکان، بر سرزمين ايران، از غزنويان و سلجوقيان تا صفويه و قاجار، تعيين تکليف کنند و نمی‌دانند که آن ادوار و حکومت‌ها را ادامه‌ی حيات ملی بنامند و يا دوران انقياد و اشغال و حاکميت بيگانه بيانگارند؟!!! داستان اين دست و پا بستگی باستان پرستی بی‌سواد ايران، به چنان مراتب مضحکی منتهی شده است که اقدام به تمسخر عمومی آنان، محمل عقلی و اثباتی غيرقابل ترديدی به خود می‌گيرد و خردمندان را وادار می کند که دمی از ستيز فرهنگی با اين بازگويان افسانه‌های دست ساخت يهوديان درباره ی هويت و هستی ايرانيان باز نمانند. دانسته‌های امروز ما، درباره ی سرزمين و سرگذشت و سيره‌ی شرق ميانه، به طور کامل بر منابعی تازه ساز متکی است و از مسائلی می گويد، که در خطوط اصلی، تا دو سده ی پيش، در تصورات و اسناد هستی تاريخی اين منطقه منعکس نبوده است. از جمله‌ی حيرت‌آورترين اين داده‌های جديد، ظهور ناگهانی يک دسته اوراق مسلسل و شماره بندی شده، در تاييد و تثبيت قوم و اقليم فارس، همراه با تلقين قوام و قدمت و حتی ادعای برتری آن ها نسبت به ساير ساکنين بومی ايران است! اين ظهور سازمان داده شده، در حالی هياهو وار بر ذهنيت ملی ما سرازير شد، که پيش از آن، سکوت کش‌داری را درباره‌ی حضور قوم و قدرت فارس، بر اسناد تاريخی ايران مسلط می بينيم، و چنان که اين بررسی نشان خواهد داد، دورتر از دوران جديد، در حيات اين سرزمين، کسی را نمی‌شناسيم که به نام و کام فارسيان شمشير و يا قلم زده باشد. از ۱۵۰ سال پيش، چنان که گويی سراب بهشتی را بر شوره زاری برآورند، نهضت بازشناسی فارس و فارسيان به راه می‌افتد و يکی پس از ديگری، قلم‌دارانی از راه می‌رسند که از هر سنگ و کلوخ فارس تا دور‌ترين دره، و از هر آوازمند تاريخی آن، تا اعماق ناپيدای پيشداديان باخبرند و به راستی جاده ای را می‌کوبند که عبور پرمدعا و ويرانگرانه‌ی رضا شاه، که پراکندگی ملی را، با تبليغ خونين پارس پرستی پايه گذارد، در چند دهه بعد، با تبختر تمام، ميسر شود. آن ها و ناگهان، از قوم و قبيله و اقليمی خبردادند که گويی هستی عمومی ايرانيان را بنيان گذارده اند و يکی پس از ديگری، و با رونويس از يکديگر، در فاصله ‌های کوتاه، متن هايی مشابه تدارک شد، که بخش تاريخی آن، به راستی جز پندار بافی افسانه‌گون نيست که آشنايی با فهرست اين فرآورده‌ها، چه بسا خردمندان را مايه‌ی تاملی شود. ۱. تاريخ مملکت فارس، کار ميرزا آقا کمره ای، که از ظهور آن فقط ۱۵۰ سال می‌گذرد و خواهيم خواند که می‌توان این کتاب را نخستین متن درباره ی فارس و فارسيان شناخت. ۲.آثار جعفری يا «نزهت الاخبار»، کار جعفر خورموجی، که قريب ۱۴۰ سال پيش پيدا شد و محتوای آن در خطوط اصلی و عمده با کتاب پيش تفاوت اساسی ندارد. ۳. تاريخ مسعودی يا عبرت الناظرين، کار ميرزا حسن فسايی در ۱۲۰ سال پيش و باز هم با مضامينی نزديک به دو تاليف پيش. ۴. آثار عجم، کار فرصت‌الدوله شيرازی، در قريب ۱۱۰ سال پيش و مشحون از همان حکایات شاخ دار سه نفر قبل. بخش عمده‌ی اين آثار سرسپرده به فارس، در هندوستان و با سرشتی خلق‌الساعه و بی نياز از ارائه‌ی سند و نمونه و منظر تاريخی تدارک شده و سرنوشت تدوين آن‌ها مرموز است و همين بی‌پيوند و بی پشتوانگی اين آثار، سرانجام سازمان دهندگان اصلی را واداشت تا پدر بزرگی برای اين نوادگان قد و نيم ‌قد در مکتوبات قديمی دست و پا کنند و قريب قرنی پيش، بار ‌ديگر‌ شاهد طلوع ناگهانی کتابی درباره ی فارس شديم که به طور معمول در پستوی کتابخانه‌ی موزه‌ی بريتانيا درانتظار نوبت ظهور خاک می‌خورند و دو انگليسی مکار بانام‌های لسترنج و نيکلسون در صحنه ظاهر می شوند تا از کلاه گشاد تولید اسناد مجعول برای تاريخ و فرهنگ ايرانيان، خرگوشی به بزرگی کتاب «فارس‌نامه»‌ اثر مولف مجهول الهويه ای با نام عاريتی ابن بلخی، ظاهرا از تاليفات سال‌های آخر سده ی پنجم هجری، بيرون کشند! «در هيچ يک از منابع معتبر، نامی از مولف فارس‌نامه به ميان نيامده است... و نام مولف اين فارس‌نامه هنوز شناخته نيست، اما در ديباچه‌ی خود می‌نويسد که جد او از مردم بلخ بود و ابن بلخی لقب مناسبی است برای ناميدن مولف، تا زمانی که هويت او به‌تر ثابت شود». (ابن بلخی، فارس نامه، تصحيح منصور رستگار فسايی، چاپ بنياد فارس شناسی، صفحات ۱ و ۱۹) بار ديگر با مولف مشکوک الاسم و احوالی رو به روييم، که کتاب‌اش، درست مانند الفهرست ابن نديم، ظاهرا از ياد زمانه ساقط بوده و تا اين اواخر به ديد نيامده است و اين يکی هم، مانند همان ابن نديم و بسياری از «ابن و ابو يک چيزي» هايی که فقط هزار تای آن ها را ابن نديم در الفهرست قلابی‌اش، از «ابن دنيا» تا «ابو‌‌ زير»، معرفی می‌کند، مشغول تدوين و تاليف کتاب، بافتن فلسفه، يافتن ستارگان، سرودن شعر و افسانه و نقل تواريخ بی‌سر و ته در قرون اول و دوم و سوم هجری بوده اند، تا مثلا در فارس نامه بخوانيم: «فارس طرفی بزرگ است و همواره دارالملک و سريرگاه ملوک فرس بوده است»! و اگر از سقوط داریوش تا زمان رضا شاه، کسی ادعای دارالملکی فارس نکرده و هرگز سريرگاه هيچ ملکی نبوده، برای سازندگان کتاب فارس نامه محل عنايت و رعايتی نيست، زيرا ديگر به تجربه باور کرده‌اند‌ که نزد روشن‌فکران و به مذاق ايشان، افسانه ‌‌های دروغين اعتبار ساز، بسی شيرين‌تر از يقين و حقيقت زقوم است. از ديدگاه آن‌ها، اساس اين تاليفات، انتقال قضايايی به ذهن خالی مانده‌ی ايرانيان و با هدف واداشتن ما به پارس کردن به ديگران بوده است، نه ارائه‌ی سندی تا جايگاه واقعی خويش را در ميان همسايگان و همراهان و همسرنوشتان تاريخی‌مان بازيابيم. «بنا برآن‌چه از مطالب کتاب و نحوه ی بيان ابن‌بلخی برمیآيد، او همچنان که پارسيان را بسيار عزيز می‌دارد، ‌اقوام و قبايل و ملت‌هايی را نيز نمی پسندد و از آنان به نکوهش ياد می‌کند. به عنوان مثال عرب ها را دوست نمی‌دارد: «عرب را کی محل ايشان محل سگان باشد، صورت نبندد کی به پيکار ايشان روم». (همان، ص۱۳) اين همان حکايت حال روشن‌فکری سده ی اخير ايران است، که باز‌گفتم. گشودن چنگ و نشان دادن دندان به همسايگان! پس چرا کتاب خفيف ابن بلخی، که نام‌ و شخص‌اش عاريتی و نا‌مسلم است، با چنين مطالبی، مطلوب آنان نباشد و مبلَغ آن نشوند؟ باری نوشته‌اند که از اين کتاب تنها دو نسخه يافته‌اند و مطابق معمول يکی از آن ها را در زيرزمين‌ و شامورتی خانه ی موزه‌ی بريتانيا: «تنها دو نسخه ی خطی اثر ظاهرا در اروپا وجود دارد. يکی نسخه‌ی بسيار کهن موزه ی بريتانيا، که ظاهرا بی تاريخ است». (همان، ص۳۸) پس دو نسخه‌ی خطی از‌کتابی يافته اند که گرچه نسخه‌ی موزه‌ی بريتانيا را «بسيار کهن» می‌گويند، اما در عين حال معترف‌اند که فاقد تاريخ نگارش است!!! و برای درک ارزش و اهميت آن نسخه ی ديگر، که نوشته‌اند در پاريس است، به‌ترين راه رجوع به قضاوت مقدمه نويس همان فارس نامه است. «نسخه‌ی پاريس به راستی چندان به درد نمی‌خورد، جز اين که نشان دهد چه‌گونه يک ايرانی امروزی نسخه قديم‌تر را خوانده است».(همان، همان صفحه) اين توضيح نامفهوم نسخه‌ی دوم کتابی است که قديم‌ترين مدرک هويت قومی و ملی ايرانيان قرارداده اند و ذره ای ترديد ندارم و شک نمی‌آورم که چنين نسخه هايی، از چنان کتاب‌هایی، جايی نهفته نيست، الا که هم به نگاه نخست، جعل و جديد بودن آن بر اهل فن و نظر آشکار شود و اگر ارزنی ترديد در اين بيان من داريد، به درد دل مصحح کتاب گوش دهيد که ناکامی‌اش در يافتن اصل اين نسخ به وصف خودشان «بی‌تاريخ و به درد نخور» را چنين بيان می‌کند: «اما کوشش های زير سبب شده است تا به گمان اين جانب از همه چاپ‌های قبل متمايز باشد، هرچند ادعا نمی کنم که توانسته باشم حق مطلب را آن چنان که بايد و شايد ادا کنم. مخصوصا که کوشش های‌ام برای دست رسی به دو نسخه‌ی مورد مراجعه‌ی لسترنج - نيکلسن تا هنگام چاپ کتاب بی ثمر ماند». (همان، ص ۶) نخست بپرسيم که رستگار فسايی چه‌گونه فارس‌نامه‌اش را بدون رجوع به نسخه‌ی اصل تصحيح کرده است و از چه راه به صحت و امانت آن گواهی می‌دهد؟ و اگر لسترنج يا نيکلسون به فرمان اين همه مرکز فرهنگی کنيسه ای اروپا، که از آن ها نان و نام می‌گيرند، برخی به آن دست‌نويس‌ها کم و افزوده و يا حتی بدون هيچ اصلی، از خود قصه ساخته باشند، ما از کجا به بنيان درست اين داده‌ها ورود می کنيم و چه حجتی بر دانايی های ما در اين باره وجود دارد؟ و آيا درست از همين مسير نيست که در اين اواخر صاحب مشتی شاه کارهای دست ساز نوپديد چون تواريخ هرودت و الفهرست ابن نديم و فارس‌نامه‌ی ابن بلخی و نقل از مورخين يونانی و رومی و ارمنی و مستندات و مواريث مکتوب و کهن ديگر شده ايم که اصل و اريژينال تمامی آن‌ها تنها به چشم امثال لسترنج و نيکلسن گذشته است، تا در زمره ی آن ها از جمله آگاه‌مان کنند که: «يعنی در عجم شرف ايشان (پارسيان) همچنان است کی شرف قريش در ميان عرب و علی بن الحسين را - کرم الله وجهه - کی معروف است به زين العابدين، ابن الخيرتين گويند يعنی پيرو دو گزيده، به حکم آنک پدرش حسين بن علی رضوان الله عليهما بود و مادرش شهربانويه، بنت يزد جرد‌الفارسی و فخر حسينيان بر حسنيان از اين است، کی جده ی ايشان شهربانو بوده است و کريم‌الطرفين‌اند و قاعده ی ملک پارسيان بر عدل بوده است و سيرت ايشان داد و دهش بوده و هرکی از ايشان فرزند را ولی عهد کردی، او را وصيت برين جبلت کرد: لا ملک الا بالعسکر و لا عسکر الا بالمال و لا مال الا بالعماره و لا اماره الا بالعدل و اين را از زبان پهلوی به زبان تازی نقل کرده اند. يعنی پادشاهی نتوان کرد الا به لشکر و لشکر نتوان داشت الا به مال و مال نخيزد الا از عمارت و عمارت نباشد الا به عدل و پيغمبر را - عليه السلام - پرسيدند کی: چرا همه قرون، چون عاد و ثمود و مانند ايشان زود هلاک شدند و ملک پارسيان به درازا کشيد با آنک آتش پرست بودند؟ پيغمبر ـ صلی الله عليه و سلم - گفت: لانهم عمروا فی‌البلاد و عدلوا فی ‌العباد. يعنی از بهر آنک آبادانی در جهان و داد گستردند ميان بندگان خدای ـ عز و جل - و در قرآن دو جای ذکر پارسيان است کی ايشان را به قوت و مردانگی ستوده است، يک جا عز من قائل: بعثنا عليکم عبادا لنا اولی باس شديد. يعنی فرستاديم بر شما بندگانی از آن ما، کی خداوند نيرو و بطش سخت بودند». (همان، ص۵۲) در همين چند سطر مداقه کنيم که چه سان دغلانه اختلاف افکنی می‌کند: پارسيان در ميان عجم، که غرض مردم ايران است، امتياز و شرف قريش را می‌برند، در ميان عرب! چنان که حسين ابن علی فخر زن پارسی اش را بر حسن ابن علی می‌فروشد و پيامبر اکرم پارسيان و زمام داران‌شان را می‌ستايد و خداوند در قرآن به احسنت گويی پارسيان مشغول است، گرچه آيه از سوره‌ی اسراء باشد، به شماره‌ی پنج و آشکارا خطاب به يهوديان!!! و چيزی نمی گذرد که حتی قرآن نيز به لغت پارسيان می‌شود: «و در قرآن يک لفظ پارسی است و اين از غرايب است و مسئله‌های مشکل، کی امتحان کنند فضلا را بدان». (همان، ص۵۶) آن کلمه‌ی پارسی که ابن بلخی دروغين در قرآن يافته، «سجّيل» در سوره‌ی «الم تر کيف» است و شايد نشان پارسی بودن اش را تشديد بر جيم آن بداند، که مخصوص عرب است! اما مصحح کتاب، که خود يک پارسی اصيل است، بدون هيچ ضرورت و پيوندی با تصحيح نسخه، هراسان و شتابان، به ابن بلخی و از قول سيوطی در ذيل صفحه تذکر می‌دهد که لغات پارسی قرآن بسی فزون‌تر و فراوان‌تر‌ است! «۳۲ واژه‌ی فارسی در قرآن مجيد به کار رفته است که عبارت‌اند از: استبرق، سجّيل، کوّرت، مقاليد، اباريق، بيع، تنوّر، جهنّم، دينار، سرادق، روم، ن، مرجان، رس، زنجبيل، سجّين، سقر، سلسبيل، ورده، سندس، قرطاس، اقفال، کافور، کنز، مجوس، ياقوت، مسک، هود، يهود، ورک، صلوات». (همان، ص ۵۶) بی اين که به ادعای مضحک فارسی خواندن حرف «ن» و لغت «کورت» و ديگر کلمات در مدعای بالا ورود کنم، که غالبا مشددند، گفته باشم که واژه ی ورک در قرآن عظيم نيست و همين نکته بربی‌پايگی پندارها، غرض‌ورزی و بی سوادی دست اندرکاران معرفی «فارس‌نامه» گواه است. و بالاخره اجازه دهيد از ميان دلايل بسيار ديگر، دو دليل ساده‌ی قلب و جعل «فارس نامه»‌ی ابن بلخی را برای خردمندان اين سرزمين بشمارم و برگی بر افتضاح کرسی‌های ايران و اسلام شناسی داخل و خارج بيافزايم، تا زمان رسيدگی به اعمال ضد فرهنگی و خائنانه ی آنان، که رسوايی نهايی و جهانی است، فرا رسد: «سبب تاليف اين کتاب به فرخندگی: چون مقتضای رای اعلی سلطان شاهنشاهی - لازال من العلو بمزيد - چنان بود که پارس کی طرفی بزرگ است از ممالک محروسه - حما‌ها‌الله - و همواره دارالملک و سريرگاه ملوک فرس بوده است». (همان، ص ۴۷) بر پيشانی اين کتاب بی بها و در اولين سطور متن فارس‌نامه، دو داغ دروغ بزرگ و بد‌نما ديده می‌شود، که برای بطلان کامل اين سند ساختگی کفايت می‌کند. نخست اين که در تمام کتاب فارس‌نامه، از آن که خواسته‌اند آن را به مشخصات نثر قرن پنجم درآورند، هرگز موصول «که» نيامده و نه فقط همه جا جای گزين آن را به صورت «کي» می بينيم، بل حتی صورت «که» در ترکيباتی چون «آنکه» نيز به صورت «آنک» ثبت است. اما جاعل، که در سطور نخست، هنوز قلم‌اش به دروغ عادت نکرده، هم در سطر مقدم، موصول «که» را می آورد که نشان از آشنايی او با نثر قرون بعد می دهد و دوم اين که اصطلاح سياسی «ممالک محروسه» ساخت منشيان دوره ی قاجار است و هرگز در هيچ متنی جز منشآت دوران قاجار به کار نرفته است و نشانی از آن در ادبيات قرن پنج و شش نيافته ايم: «ممالک محروسه: عنوان و لقب گونه‌ای است مملکت ايران را، که در عهد قاجار متداول بوده است». (دهخدا، ذيل واژه‌ی محروسه) همين قيد را دهخدا ذيل واژه‌ی «ممالک» نيز آورده است. و چنين است که، به شرط عمر، اخراج فارس ‌نامه‌ی ابن‌بلخی، اين کتاب مشحون از بی‌شرمی‌های مکرر، در ارائه‌ی عشوه و اباطيل فارس پرستی را، از اسناد ايران شناسی، نيت کرده‌ام. مختصر اين که اگر در مدخل متنی، و در سه سطر نخست آن، دو گاف و غلط بی‌آبرو ساز يافت می‌شود، پس چنين تاليفی تنها به کار آن زده می شود که معلوم کنيم اين کتاب سازان شلخته و ناشی‌کار، به طمع صيد ماهی اختلاف افکنی، چه طعمه‌های متعفنی را، در شمايل کتاب، به قلاب فرهنگ ما بسته‌اند و در دريای تاريخ ايران رها کرده‌اند و چه سان بنيان فارس شناسی و فارس پرستی و فارس ستايی آبکی را، به قصد تذليل و تخريب اتحاد ملی ما بنا نهاده اند. بدين ترتيب معلوم شد که تزريق نام فارس، به عنوان قوم و سرزمين پيش‌تاز و ممتاز، به تاريخ و جغرافيای ايران نيز، همانند تلقين نژاد آريايی، به‌سان بدل کردن گبريگری به زردشتی‌بازی پاک انديش و صاحب کتاب، همانند اختراع سلسله‌ی ناشناس اشکانی و شبيه اسناد تراشی و کتيبه کنی برای امپراتوری بی‌نشانه ی ساسانی، همه و همه، اجزای يک پازل بد نقش‌اند که در دو قرن اخير، برای مشغول کردن ذهن روشن‌فکری و نوآموزان و آلودن اسناد آموزشی اين سرزمين به دروغ و نيز ايجاد تفرقه و دشمنی ميان مردم ممتاز شرق ميانه، به دست مورخين و شارحين و شرق شناسان و باستان پژوهان يهودی ساخته شده و در حال حاضر صفحه به صفحه، سطر به سطر و کلام به کلام آن چه را که در زمينه‌های فرهنگی و سياسی درباره‌ی پيشينه ی پيش از اسلام ايران و همسايگان مان می‌دانيم، جز مهملات متکی بر اسناد و افسانه های خواب‌آور و نا‌باب نيست چنان که اینک باخبریم شناسنامه‌ی اصلی و کهنه‌ی فارس شناسی، يعنی کتاب «فارس‌نامه»‌ی ابن بلخی، که برای نگارش آن نهصد سال قدمت قائل‌اند، جز اوراقی تازه نوشت و پريشان مضمون نيست. حالا اين قوم فارس، که از زمان قدرت يابی‌اش، به زمان رضا شاه ، جز موجب پراکندگی ملی نبوده و عالی‌ترين شخصيت های سياسی صاحب منصب آن، جز به خدمت مطامع بيگانگان و پراکندن انديشه‌ی جدا سری قومی و ملی کمر نبسته‌اند و شخصيت‌های فرهنگی دولتی برخاسته از ميان آنان، جز به تاييد اوراق جعلی فراهم شده در دانشگاه‌های کليسايی اروپا و آمريکا در موضوع تاريخ و ادب و باستان شناسی و هويت سازی مشغول نبوده‌اند و تقريبا از ميان آنان سيمايی را نمی شناسيم که در سده ی اخير، عرض اندام چاره سازی در مقابله با تلقينات جدا ساز يا در جهت قوام سياست ملی کرده باشد، هنوز هم مدعی است که ديگر اقوام و بوميان کهن ساکن اين سرزمين، از کرد و بلوچ و گيلک و لر و ترک و خوزی و مازندرانی، گرچه تمام آن ها اسناد اثبات حضوری ديرينه، لااقل به قدمت پنج هزاره در اين سرزمين دارند، اما به جرم نداشتن هويت قلابی و دروغين آريايی‌- که درست به سبب نادرستی‌اش، ظاهرا فقط برازنده‌ی فارس‌های بدون پيشينه‌ی تاريخی شمرده می شود‌- به نوعی مديون و مغلوب فارسيان اند و ضروری است در مقابل آنان گوش به فرمانی کنند و دست به سينه بايستند!!! اينک اين متفرعنان فارس مسلک، که از هيچ طريق، حتی قادر به اثبات هموطنی خويش نيستند و در بارگاه و پيشگاه هر قضاوتی، که برای اسناد درست ارزش قائل شود و به بررسی عالمانه بها دهد، ناکام می مانند و شکست می خورند و به عنوان يک قوم و حتی حوزه‌ی جغرافيايی، تمامی اوراق و اسناد‌شان، همانند همان فارس‌نامه، قابل ابطال است، عجيب است که ديگر اقوام و بوميان بزرگ ايرانی را در مقابل خويش حد‌اکثر صاحب «خرده فرهنگ» می گويند، قدمت قدرتمندانه و بسيار قديم و قويم‌تر آنان را منکر می‌شوند، که يکی از اين دست تفکرات بيمارگونه ی آنان درباره‌‌ی ساکنان قديم ايران، از جمله متوجه ترکان است!!! اوج اين بازيچه شمردن حيات و هستی ملی، آن جا بروز می کند که اين قوم غريبه، که تا ۱۵۰ سال پيش، کم ترين نشانه‌ی تاريخی در اثبات خويش، به عنوان يک قوم قدرتمند صاحب حشمت تاريخی ندارد و در اسناد ملی ايران پيش از رضا شاه‌، برگ سالم غير‌جاعلانه‌ای در ارائه‌ی حضور ساده‌ی آنان هم در تاريخ پيدا نمی‌شود و هرگز کسی به نام فارسيان، در بيست و سه قرن اخير، حکومت نکرده و حکمتی نداشته، عمده ادعاهای خود را بر مبنای دفتر شعری می‌گيرد به نام «شاه نامه» و در هر بن بستی، تکرار و باز‌ خوانی حماسی ابياتی از اين دفتر شعر را، به جای شناس نامه ی حضور ديرينه‌ی خود در ايران، ارائه می‌دهد و از آن که در تمام موارد، جز به هياهوی تبليغاتی ملتمس و متمسک نبوده و جز به بوق و کرنای رسانه‌ای چنگ نزده و پشتيبانی جز به اصطلاح همين روشن‌فکری دود آلود نداشته، که ما را به تصورات قاليچه پرنده ای و موشک پرانی دو هزاره پيش پارسيان دعوت می کنند، حتی آماده نبوده است که در ابيات و اشعار همين شاه‌نامه‌اش دقتی کند تا بل که از توهمات خود بکاهد، از خدمت دانشگاه‌های دروغ‌باف اروپا بيرون خزد و برای همبستگی سالم ملی دستی بیرون آورد. زيرا اگر بنا را بر همين افسانه های خواب‌آور شاه نامه نيز بگذارد، خلقت سياسی و فرهنگی جهان به زمان و بيان فردوسی را هم، سه بخش خواهد ديد که ظاهرا فريدون، در تقسيم دنيای آن روزگار، ميان سه فرزندش، سلم و تور و ايرج، بدون اظهار امتيازی ميان آنان، مرتکب شده است: نخستين به سلم اندرون بنگريد، همه روم و خاور مر او را گزيد بفرمود تا لشکری برکشيد، گرازان سوی خاور اندر کشيد دگر تور را داد توران زمين، ورا کرد سالار ترکان و چين يکی لشکری نامزد کرد شاه، کشيد آنگهی تور لشکر به راه بيامد به تخت مهی برنشست، کمر بر ميان بست و بگشاد دست بزرگان بر او گوهر افشاندند، جهان پاک توران شه اش خواندند پس آن‌گه نيابت به ايرج رسيد، مر او را پدر شهر ايران گزيد هم ايران و هم دشت نيزه‌وران، همان تخت شاهی و تاج سران سران را که بد هوش و فرهنگ و رای، مر اورا چه خواندند ايران خدای بدين ترتيب و ظاهرا همان گونه که سرزمين توران نام خود را از تور يکی از فرزندان فريدون می‌گيرد ايران را هم می‌توان نامی مايه‌گرفته از ايرج يکی ديگر از فرزندان فريدون انگاشت، که برای نخستين بار در همين شاه‌نامه ارائه شده است. وانگهی بنا بر همين اشعار بی‌بها هم، چند معنای مخالف با ادعاهای کنونی پارس پرستان بيرون می‌زند، نخست اين که شأن و منزلت تاريخی ترکان کم ترين تفاوتی با روميان و چينيان و ايرانيان پيدا نمی‌کند، دوم اين که خلاف روم و توران و چين، اين اشعار، چنان که متن تمامی شاه‌نامه، سرانجام معين نمی‌کند که «شهر ايران» کجای جهان است و بالاخره در اين نخستين ابيات مقسم هستی قومی و جغرافيايی جهان، خلاف ترکان، نامی از پارسيان برده نمی‌شود و از همه عجيب‌تر اين که در تمام شاه‌نامه، تا پايان دوران کيخسرو، که بنيان ريزی تاريخی و جغرافيايی اقوام در شاه‌نامه محسوب می‌شود، در مقابل سيصد بار که نام و ياد ترکان در ابيات فردوسی به اثبات قدرت و عظمت می آيد، فقط در پانزده محل نام پارس و پارسيان آمده است، که در همه جا، درست مانند همين نام ايران، اشاره به اقليمی نامشخص و فاقد امتيازهای تاريخی و جغرافيايی دارد. نبشتن يکی نه که نزديک سی، چه رومی، چه تازی و چه پارسی به سيمين تنان آوريدند سی، از اسبان تازی و از پارسی شما را سوی پارس بايد شدن، شبستان بياوردن و آمدن (؟!!!) سوی پارس فرمود تا برکشيد، به راه بيابان سر اندر کشيد سوی پارس لشکر برون راند زو، کهن بود و لکن جهان کرد نو وز آن جا سوی پارس اندر کشيد، که در پارس بد گنج‌ها را کليد سوی پارس آن‌گاه بنهاد روی، چو چنگ زمانه رسيدی بدو سپرد آن‌گهی تاج شاهی بدوی، وز ان‌جا سوی پارس بنهاد روی بيامد سوی پارس کاووس کی، جهانی به شادی برافکند پی همه پهلی پارس، کوج و بلوچ، زگيلان جنگی و دشت سروج سوی پارس شد توس و گودرز و گيو، ابا لشکری نام بردار نيو از آن جا سوی پارس بنهاد روی، به نزديک کاووس فرخنده پی که بر کشور پارس بودند شاه، ابا نام‌داران زرين کلاه هيونان فرستاد چندی به ری، سوی پارس نزديک کاووس کی بزرگان سوی پارس کردند روی، برآسوده از رزم و از گفت وگوی اين تمامی ذکر پارس و پارسيان تاپايان دفتر چهارم شاه‌نامه است، که بيش‌تر به يک تبعيد‌گاه می‌ماند، تا مرکز قدرت و حکومت! و چنان که می خوانيد ياد پارس به عنوان سرزمينی نامعين، تا پايان دوران کيخسرو، جز همين چند بيت مبهم و غالبا تکراری نيست. ظاهرا تمام اين اشعار به صورت های مختلف، می‌گويد که از طهمورث و منوچهر و نوذر و لهراسب و کيقباد و کيکاووس و کيخسرو، بدون اين که بدانيم کرسی و بارگاه خودشان در چه اقليمی مستقر بوده، کسانی را برای گذران دوران بازنشستگی و يا به طلب چيزی، مثلا اسب، به فارس فرستاده‌اند! و چنان که خوانديم فردوسی هم آنان را به عنوان قوم برگزيده و صاحب تاريخ و سازمان ده شناسايی نکرده است. غريب اين که در همين دوران، يعنی از کيومرث تا کيخسرو، که دو سوم شاه نامه را شامل می‌شود و گرچه دست و پا شکسته و مملو از نادرستی های بسيار، به خصوص در ترسيم تعلقات جغرافيايی، اما به هر‌حال توضيح تبادلات و تناقضات، بين اقاليم و اقوام منطقه‌ی ماست، که ضمن آن، در برابر آن ۱۵ بيت بی‌فروغ درباره‌ی فارس و فارسيان که خوانديد و صرف نظر از ۴۰۰ بيت که در آن ترکان به نام توران و تورانيان ناميده شده‌اند، فردوسی سيصد بار نام قوم و مردم و سرزمين ترکان را به لحن و زبانی می‌آورد، که غريب نيست بگويم شايد او خود ترک بوده است. بشنويد: به کشتی گذر کرد ترک سترگ، خراميد نزد پرستنده ترک سپاهی برآمد ز ترکان و چين، همان گرز داران خاور زمين چنين گفت کای کار ديده پدر، ز ترکان به مردی برآورده سر يکی نامور ترک را کرد ياد، سپهبد کروخان ويسه نژاد ز گرد اندر آمد درفش سپاه، سپهدار ترکان به پيش سپاه خزروان ابا تيغ زن سی‌هزار، ز ترکان‌، بزرگان خنجر‌گذار که دو پهلوان آمد ايدر به جنگ، ز ترکان سپاهی چو پشت پلنگ که آن ترک در جنگ نر اژدهاست، دم آهنج و در کينه ابر بلاست ز ترکان و از دشت نيزه وران، ز هر سو بيامد سپاهی گران ز ترکان به گرد اندرش صد دلير، جوان و سرافراز چون نره شير از اين پر هنر ترک نوخاسته، به خفتان بر و بازو آراسته فرود آمد از درگه دژ فرود، دليران ترکان هر آن کس که بود ز ترکان بيامد دليری جوان، پلاشان بيدار دل پهلوان که آمد ز ترکان سپاهی پديد، به ابر سيه گردشان بررسيد بيارم سواران ترکان کنون، همه شهر ايران کنم جوی خون حالا اين پانزده نمونه را، که از ابتدای آن سيصد بيت مذکور در موضوع ترکان، در چهار کتاب نخست شاه نامه اختيار کرده‌ام، با آن پانزده بيت درباره‌ی فارس، که تمام ياد شاه‌نامه از آنان در همان چهار کتاب بود، بسنجيد، تا چند نکته‌ی مسلم قابل استخراج شود: اول اين که شاه نامه از فارس فقط به عنوان يک حاکم نشين و سرزمين نام می‌برد و نه يک قوم و قدرت محلی و ديگر اين که فردوسی، در تمام شاه نامه، کسی را از فارس به هيچ نبردی نمی کشاند و نمی‌خواند و شخصيت صاحب عنوانی از ميان آنان، چه نظامی و چه فرهنگی، معرفی نمی کند و بالاخره در قريب هزار بيتی که در سراسر شاه‌نامه از توران و تورانيان و ترکان و ترک و سرزمين و قوم آن‌ها سخن دارد، جز چند مورد، که از زبان دشمنان در حال جنگ، ابياتی در خفيف شمردن ترکان بيان می‌شود، در تمام موارد ديگر، ترکان به شجاعت و جنگ آوری و درايت ستوده شده‌اند، که در آن ۹۵ بيتی که در سراسر شاه نامه اشاره به فارس می‌آورد، چنين تمجيد‌هايی ديده نمی شود و چنين است که می توانم تکرار کنم فردوسی شاه نامه بيش تر سخن‌گوی ترکان است، تا فارسيان. بدين ترتيب به تجزيه طلبان فارس سفارش می‌کنم که فريب تبليغات شعوبيه‌ی جديد و پادوهای نو‌پديد آنان را نخورند، لااقل آن اوراق و اشعاری را که مستند می‌انگارند، بدان می‌نازند و به ريش خويش می‌بندند، درست بخوانند، حساب خود را از بوميان و اقوام کهن ايران جدا نکنند، از ادعاهای قدمت و سروری و بنيان گذاری هويت ملی، که تماما نشات گرفته از تبليغات و تلقينات مورخين يهود در دو قرن اخير و به قصد ايجاد تفرقه‌ی ملی و منطقه‌ای است، دست بردارند، به گفت و گوی عالمانه ی ملی در موضوع تاملی در بنيان هستی و هويت ايرانيان تسليم شوند، خود را به صورت دلقکان چکمه به پا و قلم به دست رضا شاهی نيارايند و فرصت پيش آمده برای بازسازی تفاهم ملی تخريب شده به زمان آن قلدر احمق و بی‌سواد را از دست ندهند. بايد از ياد نبريم که اين سرزمين تا زمان حکومت ترکان قاجار هم، نه يک مملکت منحصر به يک قوم، که «ممالک محروسه‌ی ايران»، چيزی شبيه «ايالات متحده‌ی آمريکا» يا «اتحاد جماهير شوروي» خوانده می‌شده که از پذيرش و رعايت حقوق برابر قومی و منطقه‌ای تا آن‌جا حکايت می‌کند، که هر يک از آن‌ها را مملکتی می‌خوانده اند. پس آيا اين فارسيان و باستان‌گرايان تسلط طلب، با ادعاهايی که از پس نکبت حضور و ظهور شرق شناسان و ايران شناسان جاعل و بی‌سواد و دروغ‌گو و مزدور کنيسه و کليسا پيش می‌کشند، خود را مرتجع‌تر و عقب مانده‌تر از سلاطين و سياستمداران دوران قاجار معرفی نمی کنند و آيا ستيز مداوم با انديشه و عمل باستان و فارس پرستان، عالی ترين نمودار ترقی خواهی نيست و آيا نبايد عليه بيماری هموطن ستيزی کنونی، که آسيب و انگل آن را رضا شاه نادان، به فرمان بنياد‌های يهودی و به قصد ايجاد تفرقه ملی و منطقه‌ای، در ذهن روشن‌فکری حقير و عمدتا مزد بگير ايران کاشت، با تمام توان بکوشيم؟!! + نوشته شده توسط ناصر پورپیرار در چهارشنبه یازدهم آبان 1384

فهرست تطبیقی واژگان ترکی با هزارگی(=قسمت هشتم)


قسمتِ هشتم...

*جِيَه[=jeyā]=[=هزارگي]=خواهرزاده(=ضرب‌المثل: آو از پََغََچي مورَه، جِيهَ از پَس نََغَچي!).
چيچه[=تركي]=از خوارزمي به‌معناي "همشيرۀ" بزرگ و از سمرقندي،"عمه" مسموع است(منبع: همان، ص145).

*چاروغ/چارُغ[=çaruğ/q]=[=هزارگي]=يكنوع كفش زمستاني كه از پوستِ خام درست مي‌شد و فعلا متروك شده است ، همچنين جزء اول نام كوتلي در هزارستان، حدفاصل ولسوالي لعل و پنجاب و تر بُلاق: چاروق‌كشته (=ضرب‌المثل: تمام چيزَه خدا نيگا موكونه، چاروقهَ بَند شي!).
چاروق[=تركي]=پاافزار را گويند كه زير آن چرم و روي آن ريسمان باشد(منبع: همان، ص135).

*چَپاك[=çāpak]=[=هزارگي]=سيلي(=ضرب‌المثل: دَ يك چَپاگ رويِ دو نفر اَوگار موشه!).
شاپات[=تركي]=سيلي بود كه بر روي زنند(منبع: همان، ص184).
چاپاق/چپق[=تركي]=از ريشه "چاپماق" به‌معني چيزى كه بسيار سريع و تند حركت مىكند و يا روان مىشود، است(=منبع اين قسمت را فراموش كرده ام).ممكن است جزء اول كلمه چَپچي[=çāpçi] هزارگي نيز كه به‌معناي حركت سريع دست براي سيلي زدن است، از همين ريشه مشتق شده باشد.

*چبجي[=çebji]=[=هزارگي]=خراشيدن.
چبچي[=مغولي]=تراشيدن، بريدن، قطع كردن، جداكردن(منبع: جامع التواريخ، ص2356ذيل كلمه چمچيال).

*چَبچَل[=çābçāl]=[=هزارگي]=يكي از دره‌ها و معبر و مدخل ورودي ولسوالي درۀ صوف، از توابع ولايتِ سمنگان.
چَبچيال[=مغولي]=در زبانِ مغولي به‌معناي درۀ تنگ، دربند، آبكند، مجرا، دهانه و مدخل دشت و جنگل است(منبع: همان، ج3 ص2353).

*چَپري/چپريگك[=çāprigāk]=[=هزارگي]=پناهگاهِ محقري كه سقفِ آن را با پارچه و علف پوشانده باشند، همچنين جزء اول نام روستايي در هزارستان/غور/لعل و سرجنگل: چَپَرقُل.
چَپَر[=تركي]=محوطه‌اي است كه از خس و خاشاك و چوب ترتيب دهند(منبع: سنگلاخ، ص133).

*چَپقُو/چپقون[=çāpqo]=[=هزارگي]=كولاك، برف و باران، برف و باران شديد توأم با گردباد
چاپقون[=تركي]=برف و باد شديد به هم آميخته(منبع: فرهنگِ نامهاي تركي، ص417).
چابغا[=تركي تركمني]=تگرگ(منبع: همان، ص416).
چووغون[=تركي]=كولاك، بوران و برف(منبع: همان، ص425).

*چَتاق[=çātaq]=[=هزارگي]=مال مردم‌خور و بي‌مبالات.
شلتاق[=تركي]=ادعاي دروغ و تحميل بي‌حساب باشد(منبع: سنگلاخ، ص186).

*چِرمَك/چيرمَك/چرمَ+ك[=çermāk]=[=هزارگي]=جرقه، جرقهءآتش.
چرم[=تركي]=به تركي رومي شرارۀ آتش(منبع: همان ، ص146).

*چَغَتو[=çāğātü~jāğātü]=[=هزارگي]=نام ولسوالي‌هاي دوگانهء معروف در هزارستان/از توابع ولايتِ غزني و نيز وَردَك(=در چَغَتوي وردك عمدتاً هزاره‌ها و پشتونها دركنار هم زندگي مي كنند)اين دو ولسوالي همنام، از لحاظِ جغرافيايي هم، از يك زاويه به همديگر متصل هستند.
چَغَتو/چغاتو[=تركي]=نام قبلي رودخانه زرينه رود در آذربايجان ايران(=كه از مراغه عبور مي كند و به درياچه اروميه ميريزد) و نيز محل قشلاق ايلخانان مغول و ايضاً مكان درگذشتِ هُلاكوخان(=مؤسس سلسله ايلخاني) در جوار همين رودخانه بوده است(منبع: جامع التواريخ، ص739-2197 و فرهنگِ معين،ج5).

*چُغچَران[=çoğçāran]=نام مركز اداري ولايتِ غور.
چوغچوران[=تركي]=چوغچور در زبان مغولي به‌معناي تند و پُرشيب است. مغولان، رودخانه هرات(=شايد هريرود) را چوغچوران نام نهاده بودند(منبع: جامع التواريخ ، ج3، ص2265). بنا به گواهي كتاب "جامع‌التواريخ"، عساكر و ايلات منسوب به الوس چَغَتاي، در غور و غرجستان هميشه ييلاق مي‌كرده‌اند(=حكومتِ چَغتَايي در ماوراءالنهر ، در بيشتر اوقات با عموازادگانِ ايلخاني‌شان در ايران، در جنگ و ستيز بودند). طبق شواهد و مدارك تاريخي، بخش بزرگي از هويت و اصالت تباري و نياكان متأخرتر هزاره‌ها، از اولوس چَغَتايي منشأ و سرچشمه مي‌گيرد(=اگر عمري ياقي بود، در آينده مطالب و مداركِ نسبتاً مفصلي را در اين زمينه و در همين صفحه عرضه خواهم كرد).

*چَغلَهدَ آواز[=çāğlā-dā-awaz]=[=هزارگي]=گوش به‌صدا (=در لهجه دايزنگي).
چاغلامه[=تركي]=به تركي رومي به‌معني صدا و آواز بود(منبع: سنگلاخ، ص135).

*چَلبُور[=çālbur]=[=هزارگي]=قمچي، افسار اسب، تسمه.
چيلبور[=تركي]=رشمهِ اسب را گويند(منبع: همان، ص148).

*چَلپَگ[=çālpāg]=[=هزارگي]=يك نوع نانِ روغني(=ضرب‌المثل: چپاكِ نَخت به از چَلپَكِ نِسيَه!).
چَلپَگ[=تركي]=يكنوع ناني نازك كه در روغن پزند(منبع: همان، ص138).

*چَمچََه[=çāmçā]=[=هزارگي]=يك نوع قاشق بزرگ كه در ايران ملاقه مي‌گويند(=ضرب‌المثل: چيزي كه دَ ديگه د َچَمچَه بور موشه!).
چمچه[=تركي]=قاشق بزرگي كه از مس يا چوب سازند تا آش به هم زنند(منبع: همان، ص138).

*چنگك[=çāngāk]=[=هزارگي]=قُلاب.
چنگك[=تركي]=قلاب بود و آن آلتي است كه از آهن سازند و سر آن كج و تيز باشد(منبع: همان، ص139)

*چوپولوق[=çupuluğ/q]=[=هزارگي]=كثيف(=در لهجه دايزنگي).
چيلپيق[=تركي]=چركِ چشم را گويند(منبع: همان، ص148).

*چُوقنَي/چوق+نَي[=çuqnāi]=[=هزارگي]=ريز و كوچك(=به زبانِ كودكانه).
چوقلَي[=çüqlāy]=[=هزارگي]=نوزاد، كوچك(=در لهجه دايزنگي).
چوق[=تركي]=در زبان تركي نشانهء تصغير است و قلعه‌چوق يعني: قلعه‌يِ كوچك(منبع: جامع التواريخ، ص2356).

*چوقور/چقور[=çuqür]=[=هزارگي]=گودالِ عميق(=ضرب‌المثل: نرم ديده چُوقُور مي‌كنه!).
چوقور[=تركي]=گودال(منبع: سنگلاخ، ص142)
چوخور[=تركي آذربايجاني]=گودال( منبع: خودآموز و مكالمات روزمره تركي آذربايجاني/ ص282).

*چُوك[=çük]=[=هزارگي]=خم شدن.
چُوك[=تركي]=فرونشستن، قعود(منبع: سنگلاخ، ص142).
چوك[=تركي]=فعل و واژۀ چوك(=çök) در زبانِ تركي نخست به‌معناي زانو زدن و به زانو نشستن شتر بوده است اما بعدها به همان معني و به‌معناي: بر روي دو پا نشستن، زانو زدن براي احترام به بزرگان و به كنايه به مفهوم: فرونشستن، ته‌نشين شدن(=جامدات در مايع)، فرو ريختن، فرو رفتن و فرو افتادن و فرو ريختن بنا نيز به كار رفته است(منبع: جامع التواريخ، ص2356).

*چونتَه[=çuntā]=[=هزارگي]=كسي كه يكدست او از بازو تا مچ معيوب باشد و كار نتواند.
چولاق[=تركي]=كسي را نامند كه معيوب باشد(منبع: سنگلاخ، ص143).

*چونديك[=çünduk/g]=[=هزارگي]=نيشگون گرفتن با انگشتان.
چيمديك[=تركي]=نيشكونج، چيمديماك=نيشگونج گرفتن. يعني عضوي را با دو سر انگشت گزيدن(منبع: سنگلاخ، ص148).

*چي[=çi]=[=هزارگي]=در موارد معدود، پساوندِ نسبت و اهل ناحيه‌اي بودن را مي‌رساند، در گويش هزارگي، افرادي را كه اهل سه منطقهء: شهر«باميان»، ولسوالي«سيغان»، و شهر و اطراف «غزني» باشند، به ترتيب «باميانچي»، «سيغانچي» و «غزنيچي» مي‌گويند.
جي[=ji]=[=تركي]=در ايران افرادي از سه ناحيه ترك‌نشين و جدا از هم را طي ساليان اخير ديده و شنيده‌ام كه پسوند«جي» را در نام خانوادگي خود داشته‌اند: «ميانَه‌جي»، «ساوُجي»، «بولداجي»... «ميانه» شهري در آذربايجان. «ساوه» شهري عمدتاً تركي‌زبان در ولايتِِ مركزي ايران و «بولداجي» شهري تركي‌زبان و كوچك از توابع شهرستان بروجن، از توابع ولايتِ چهارمحال و بختياري در جنوب ايران.

*چيقيكردن[=çiqi]=[=هزارگي]=شيئي را با فشار داخل شئ ديگر جا دادن(=ضرب‌المثل: پمبه دَ گوش‌خو چيقي كَدَه!).
سوق/سوخ[=تركي آذري]=فروكردن، چيزي درون چيزي ديگر جا دادن، چپاندن(منبع: جامع التواريخ، ص2369).

*چيگ[=çig]=[=هزارگي]=فكر، انديشه، خيال. چيگ‌زدن=انديشيدن. چيگي‌شدن=خيالاتي شدن.
چيناماك[=تركي]=سنجيدن و تصوركردن(منبع: سنگلاخ، ص148).

*خاتون[=xātun]=[=هزارگي]=زن، زنان(=ضرب‌المثل: خانه پرخاتو، بد نام‌سر پيرخاتو!).
خاتون[=تركي]=بانوي بزرگ و رنانِ اكابر ، زنِ شوهردار(منبع: همان، ص151).
خوتون[=تركي اويغوري]=زوجه، همسر(منبع: فرهنگ نامهاي تركي/ ص108).
حاتون[تركي آناطولي]=بانو ، خانم، همسر سلاطين و خاقان‌هاي ترك(منبع: همان، ص106).
خاتين[=تركي اوزبيكي/ تاتاري]=زوجه ، همسر(منبع: همان، ص107).

ادامه در پُستِ بعدي...

به مناسبت 21 فوریه، روز جهانی زبان مادری

مسالهء زبان مادری

ترجمهء امید شکری

این ترجمه به زنده یاد مظفر نعیمی، پدر ارجمند دوست خوبم مهدی نعیمی تقدیم میگردد.

مقدمه

تحقیقات نشان داده است که کودکانی که به زبان مادری خود آموزش میبینند بهتر و سریعتر یاد میگیرند. مساله مهم در این بین، انتخاب زبان آموزشی مدارس از میان زبانهای اقلیتها میباشد. برخی از اندیشمندان بر این عقیده اند که سیستم آموزشی چندزبانه در برخی کشورها، تلاشی در جهت ارتقا و بهبود آموزش میباشد. مشکل عمده در راه اجرای سیاست آموزش چندزبانه، موانع سیاسی و اقتصادی در برخی کشورهاست.

در سال 1998، 61 درصد از رای دهندگان اسپانیائی زبان ایالت کالیفرنیا نسبت به آموزش تحمیلی زبان انگلیسی در مدارس اعتراض نموده و خواستار پایان انحصار این زبان در مدارس شدند. این اعتراضات با ائتلاف سازمانهای مدنی تدارک دیده شد.

با اعتراض این عده، طرحی بنام طرح 227 به رای گذاشته شد که براساس آن، کودکان اسپانیولی زبان این ایالت پس از طی یک دوره فشردهء یکسالهء آموزش زبان انگلیسی وارد مدرسه شده و تحصیلات خود را به زبان اسپانیائی ادامه دهند. اجرای این طرح به سرعت در سراسر آمریکا مورد توجه قرار گرفت؛ چرا که بیش از 4/3 میلیون کودک آمریکائی به سختی میتوانند بزبان انگلیسی تکلم کنند یا اصلا بدان قادر نیستند.

با بررسی این طرح مشخص شد که دلبستگی خاصی نسبت بزبان مادری وجود دارد؛ طی دهها سال تمایل به پذیرش تحصیل بزبان مادری وجود داشته و همچنین مزایای آموزش چندزبانه بیشتر آشکار گردید. دکتر نادین دوشر Nadine Dutcher - مشاور مرکز زبانشناسی کاربردی دانشگاه واشنگتن دی.سی. - معتقد است که «امروزه معلمان از اهمیت و ارزش آموزش دانش آموزان بزبان مادری آگاهند».

نتایج بهتر

تخقیقات متعدد درستی این مساله را ثابت کرده است که اگر کودکان آموزشهای ابتدائی را بزبان مادری طی کنند، در مراحل بعدی موفق تر خواهند بود. اهمیت این مساله هنگامی روشنتر میشود که بدانیم 476 میلیون نفر از افراد بیسواد در سراسر دنیا بزبانهای اقلیت تکلم میکنند و در کشورهائی بسر میبرند که فرزندانشان بزبانی غیر از زبان مادری تحصیل میکنند.

نتایج یک بررسی در نیوزیلند نشان داده که دانش آموزان مائوری (Maori) که آموزشهای اولیه را بزبان مادری خویش سپری کرده بودند در مقایسه با دانش آموزانی که بزبان انگلیسی تحصیل کرده اند بهتر و سریعتر میتوانند مطالب را درک کنند. مطالعهء فوق توسط دکتر دان لانگ Don Long صورت گرفته است. وی ناشر کتب و مواد آموزشی درسی برای زبانهای اقلیت کشور نیوزیلند میباشد.

تحقیق جامع و دقیق دیگری درباره اهمیت آموزش بزبان مادری در سال 1985 توسط دانشگاه جورج ماسون George Mason ایالت ویرجینیا صورت گرفت. طی این تحقیق، 23 مدرسه ابتدائی از 15 ایالت آمریکا مورد مطالعه آماری قرار گرفتند. دانش آموزان این مدارس طی دوره های مختلف آموزشی 4 تا 6 ساله هم به زبان مادری و هم به زبان رسمی تحصیل کردند. نتایج این بررسی نشان داد که پس از 11 سال تحصیل در مقاطع تحصیلی مختلف، رابطه مستقیمی بین موفقیت تحصیلی و زمان اختصاص یافته به آموزش بزبان مادری وجود دارد.

دکتر دوشر درباره تاثیر آموزش بزبان مادری معتقد است که «آموزش بزبان مادری دارای ارزش شناختی و احساسی است. دانش آموزان عضو اقلیتها به هنگام کاربرد زبانشان احساس احترام بیشتری میکنند». به نظر کلینتون رابینسون Clinton Robinson – مشاور آموزش و توسعه و رئیس اسبق برنامه های بین المللی انستیتوی تابستانی زبانشناسی بریتانیا «کودکانی که به زبانی غیر از زبان مادری آموزش میبینند در آینده با دو مشکل عمده مواجه میگردند: اول اینکه اگر بخواهند از نظر فکری موفق باشند نباید زبان مادری را بکار گیرند و مورد بعد اینکه زبان مادری آنها بلااستفاده است».

بازنگری در سیاستهای زبانی

برخی از کشورهای پیشرفته و ثروتمند با آگاهی از مزایای سیاست آموزش چندزبانه تصمیم به اصلاح سیاستهای زبانی خود گرفته اند و ایدهء تسلیم زبان مادری در برابر سیاست یکسان سازی دیگر اعتبار خود را از دست داده است. میشل راباد Michel Rabaud – رئیس گروه ویژهء درون وزارتی دولت فرانسه برای حفظ زبان فرانسه – میگوید: «سنت ژاکوبی (Jacobin)، یعنی تنبیه بدنی دانش آموزان به خاطر استفاده از گویشها برچیده شده است» و «تکلم بزبانی غیر از فرانسه دیگر برای کودکان عیب و نقص شمرده نمیشود».

کشورهای شمالی همه روزه شاهد ورود مهاجران بیشتری هستند و مجبورند که خود را با شرایط حضور این مهاجران تطبیق دهند. طبق آمار ارائه شده در گزارش یونسکو در مورد تنوع زبانی اروپا در سال 2000 بیش از یک سوم جمعیت اروپای غربی از 35 اقلیت مهاجر مختلف تشکیل یافته است.

تحقیقی که در هلند صورت گرفت نشان داد که از بین 41600 کودک مورد بررسی که بین 4 تا 17 سال سن داشتند، حدود 49 درصد دانش آموزان مدارس ابتدائی و 42 درصد دانش آموزان دبیرستانی در منزل بزبانی غیر از هلندی همچون تورکی، هندی، عربی یا بربر تکلم میکنند. در چنین شرایطی ادامهء سیاستهای آسیمیلاسیون زبانی بسیار مشکل خواهد بود.

دکتر کوتلای یاغمور Kutlay Yagmur محقق مرکز تحقیقات چندزبانگی دانشگاه تیلبورگ هلند اعتقاد دارد که «علیرغم این مساله و برعکس زبانهای بومی، قوانین کافی دربارهء زبانهای مهاجران وجود ندارد»؛ «ولی با تغییر الگوی جمعیتی این وضعیت نیز تغییر خواهد کرد».

این حقیقت برخی از کشورها را به فعالیت واداشته و فی المثل از بیست سال پیش در ایالت ویکتوریای کشور استرالیا آموزش به صورت دو زبانه برقرار گردیده است. از سال 2002 نیز واحدهای درسی اجباری با عنوان «زبانی غیر از انگلیسی» شامل 41 زبان در مدارس ابتدائی و دبیرستان ارائه میگردد. زبانهای ایتالیائی، اندونزیائی، ژاپنی، آلمانی و فرانسوی بیشتر رایج اند.

موانع عمده

با توجه به توسعه بهره گیری از آموزش بزبان مادری و سیستم آموزش چندزبانه در سرتاسر جهان، امروزه بیش از پیش زبان مادری بعنوان حقی طبیعی و انسانی مورد پذیرش و احترام قرار گرفته است. بر همین مبنا، یونسکو در سال 1999، 21 فوریه را روز جهانی زبان مادری نامگذاری نمود و از همان سال این روز در اقصی نقاط دنیا گرامی داشته میشود. در برنامه اعلام شده از طرف یونسکو برای این روز، کشورهای دنیا به بهره گیری از آمزش بزبان مادری در کنار آموزش دو یا چند زبانه تشویق شده اند.

در حوزه علوم اجتماعی، زبان بعنوان عنصر مهم و سازندهء هویت هر فرد شناخته میشود و در اعلامیه جهانی تنوع فرهنگی یونسکو (1) صراحتا بر بازشناسی اهمیت زبانها در ارتقاء تنوع فرهنگی تاکید گردیده است. لاکن هنوز علیرغم افزایش آگاهیها نسبت به مزایای سیستم آموزش چندزبانه و آموزش بزبان مادری، موانع بسیاری از قبیل موانع سیاسی در راه اجرای این برنامه ها وجود دارد.

لیندا کینگ Linda King - عضو ارشد برنامه یونسکو برای ارتقای کیفیت آموزش - درباره این موانع میگوید: «هر تصمیم گیری درباره زبانها امری سیاسی است»؛ «مسائل تکنیکی درباره نحوهء تدریس این زبانها نیز محل سوال است. مساله مهم احترام به زبانهای محلی و قانونی ساختن بهره گیری از آنها در سیستم مدارس همانند فراهم ساختن دسترسی دانش آموزان به زبان ملی یا خارجی میباشد.»

نویسندهء صاحبنام فرانسوی لوئیس- ژان کالوت Louis-Jean Calvet در کتاب خود تحت عنوان

La Guerre des langues et les politiques linguistiques (Hachette, 1999)

چنین مینویسد: «جنگ زبانها همیشه بخشی از یک جنگ بزرگتر است».

یک تصمیم سیاسی

اقلیت های قومی همواره بخاطر ممنوعیت بکارگیری زبانهایشان در سیستم آموزشی کشورها اولین قربانیان مساله زبانها بوده اند. بعنوان مثال، اقلیت چینی کشور اندونزی در زمان ریاست جمهوری سوهارتو به خاطر ممنوعیت بکارگیری زبان چینی سرکوب شدند.

تصمیم گیری درباره زبانها به تصمیم گیریهای سیاسی وابسته بوده، چنانچه پس از استقلال کشورهای آفریقائی، اولین اقدام دولتهای جدید احیای زبانهای محلی در این کشورها بوده است.

در 1963، زبان سواهیلی (2) بعنوان زبان رسمی کشور کنیا انتخاب شد. کشور گینه نیز نسبت به احیاء، رسمی ساختن و سواد آموزی با هشت زبان عمدهء رایج در این کشور اقدام کرد. لکن با روی کار آمدن ژنرال لانسانا کونته Lansana Conte در اوسط دههء هشتاد در گینه، زبان فرانسوی به عنوان تنها زبان رسمی آموزشی ترویج شد. امروزه در سیستم آموزشی کنیا زبان انگلیسی بیش از زبان سواحیلی کاربرد دارد.

آنه بریست Annie Brisset – مدرس ترجمه و تفسیر در کالج اوتاوا و مشاور زبان در یونسکو- میگوید: «تنها تصمیم گیری سمبولیک کافی نیست»؛ «در بعضی کشورهای آفریقائی زبانهای استعماری قدیمی هنوز هم رواج دارد و برخی از والدین ترجیح میدهند بخاطر پرستیژ کودکانشان بزبان فرانسه یا انگلیسی آموزش ببینند، چرا که هنوز هم این برداشت غلط در برخی اقشار جوامع وجود دارد که این امر به معنی پیشرفت است».

در این مورد رابینسون معتقد است که «برای اجرای سیستم آموزش چند زبانه، دولتها باید مزایای تنوع فرهنگی را درک نموده و به عنوان مشکل با آن برخورد نکنند. دولتها باید متکلمین زبانهای محلی را مورد حمایت قرار دهند».

احیای زبانهای محلی

در سال 2001 آکادمی زبانهای Mali-Based آفریقائی با هدف تشویق زبانهای این قاره تاسیس شد. از سال 1994 کشور مالی در مدارس خود برنامهء «همگرائی» را اجرا میکند، این بدان معناست کودکان در دو سال نخست تحصیل در مدرسهء ابتدائی بزبان مادری آموزش میبینند. اخیرا سنگال نیز طرحی را برای احیای زبانهای محلی بمورد اجراء گذاشته و از سال تحصیلی 2002، کودکان 155 کلاس در سراسر کشور بزبانهای Wolof, Pulaar, Serere, Diola, Mandingo و Soninko آموزش میبینند. این زبانها از بین بیست و سه زبان رایج در سنگال انتخاب گردیده اند. 100 درصد از زمان تحصیل در پیش دبستانی، 75 درصد از زمان تحصیل در سال اول دبستان و 50 درصد از زمان تحصیل در سال دوم و سوم ابتدائی به آموزش بزبان مادری اختصاص می یابد. پس از آن زبان فرانسه جایگزین میشود.

لاکن مشکلات تکنیکی میتواند بر موانع سیاسی افزوده گردد. در کشورهائی مثل نیجریه که دارای بیش از 400 زبان است، مساله بغرنج تر میگردد. کدام زبانها میبایست برای آموزش انتخاب شوند؟ زبانهای انتخاب شده باید با زندگی مدرن متناسب گردند.

متناسب سازی زبانها

ابراهیم سیدیبه İbrahim Sidibe - عضو ارشد و برجستهء یونسکو در آموزش پایه – در این زمینه معتقد است: «برای آنکه این زبانها به ابزار آموزش تبدیل شوند، میبایست توانائیهای آنها از حد تعریف افسانه های جنگل فراتر رود و برای توصیف پدیده هائی از قبیل تکامل علمی گیاهان و اثر گلخانه ای غنی گردند». لاکن چگونه زبانی که از جریان اصلی علم بدور نگاه داشته شده و تنها به مکالمات روزمره محدود شده است، میتواند پا به پای لغات جدیدی که یک برنامهء کامپیوتری یا مرورگر اینترنتی را تعریف میکنند حرکت کند؟

زبانهای گفتاری جمهوریهای شوروی سابق به مدت 70 سال رقابت سختی با زبان روسی داشته اند و امروزه با کمبود لغات مناسب برای توصیف علم مدرن و جهان تکنولوژیک مواجهند.

بریست میگوید: «بعنوان مثال، تورکی آذربایجانی که در 1992 زبان رسمی آذربایجان گردید و در گام نخست الفبای لاتین را جایگزین الفبای کیریل نمود، امروزه فقط برای مکالمات روزمره بکار میرود. بنابراین باید بانکهای اطلاعاتی ترمینولوژیک گردآوری شوند تا بر اساس آن در تمامی کلمات و اصطلاحات بازنگری صورت گیرد و کلمات جدیدی برای توصیف جنبه های قانونی، تجاری، دیپلوماتیک و تکنولوژیکی زندگی مدرن ساخته شوند. این مساله قبل از آنکه از آن به عنوان یک زبان آموزشی استفاده شود امری ضروری است».

وظیفه ای بس عظیم و هزینه بر در پیش است؛ همانطوریکه کشور پرو با اعلام زبان Quechua بعنوان یک زبان رسمی در سال 1975 آنرا دریافت. صورت مساله شامل ترجمهء تمامی اسناد و تدریس آن بزبان اداری بود. دولت برآورد نمود که 200 هزار معلم برای انجام آن مورد نیاز میباشد و طرح تدریجا متروک گردید. لاکن اکنون از جانب مردم محلی برای آموزش وسیع دوزبانه فشار آورده میشود.

ژوان کارلوس گودنزی Juan Carlos Godenzzi - استاد دانشگاه مونترال و رئیس سابق دپارتمان آموزش دوزبانهء وزارت تحصیلات پرو- میگوید: «آنان روز به روز به حقوق خود آگاهتر میشوند و درخواست بازشناسی فرهنگ خود را دارند».

این بازشناسی نیازمند ارتقای زبان آن فرهنگ است، چرا که زبان اساس هویت هر فرد را تشکیل میدهد.

توضیح مترجم: اصطلاح «اقلیت» که در جای جای این مقاله برای اشاره به کمیت گروههای زبانی بکار رفته است، مبین شرایط موجود در کشورهای مورد تحقیق میباشد؛ زیرا در این کشورها زبانهای گروههای قومی «اقلیت» به عنوان زبانهای درجه دوم شناخته می شده اند. در حالیکه در ایران وضع کاملا استثنائی بوده و حداقل در مورد زبان تورکی، این گروه قومی «اقلیت» نیست که زبانش مورد بی مهری قرار گرفته است. همچنین در برخی کشورهای فوق، گروههای زبانی اقلیت در اثر پدیدهء «مهاجرت» شکل گرفته اند، در حالیکه در ایران زبانهای بومی هستند که تحت فشار قرار دارند.

منبع:

http://www.Portal.UNESCO.org

پی نوشتها:

1) UNESCO Universal declaration on Cultural Diversity (2001)

2) Swahili (دلیلی برای نوشته شدن این کلمه به صورت سواحیلی وجود ندارد)

جايگاه زبان و تفكر در جامعه بشری




جايگاه زبان و تفكر در جامعه بشری

ارسالی : داكتر فيض الله ايماق

• زبان مادری پديده بيرونی نيست. انسان با زبانش زاده می‌شود، در زبانش سير می‌کند و در حريم زبانی خود تنفس می کند، رشد می‌کند و می‌ميرد. زبان هر ملتی ظرف حضور آن ملت در کره خاکی است.
• با توجه به پيوندی که زبان با تفکر دارد و زبان يک مقوله کمپلکس است که منبع انديشه، ظرف احساسات هر فرد يا ملتی است، هرگونه ناديده گرفتن و يا کم اهميت دادن به زبان مادری ملتی نوعی کشتن تفکر و سرکوب هويت و تضييع موجوديت و مدنيت فرد يا ملت است.
حميد اديزاده تبريزی
پنجشنبه ٢۷ فروردين ١٣٨٢ – ١۵ آوريل ٢٠٠۴
"زبان مادری پديده بيرونی نيست. انسان با زبانش زاده می‌شود، در زبانش سير می‌کند و در حريم زبانی خود تنفس می کند، رشد می‌کند و می‌ميرد. زبان هر ملتی ظرف حضور آن ملت در کره خاکی است. يعنی اينکه برای شناخت ملتی بايد زبان او را شناخت"
به عام‌ترين تعاريف انسان را موجودی می‌شناسند که انديشه می‌کند و انديشه و پردازش فکر خود را از طريق زبان به ديگران منتقل منمايد. زبان به عنوان ابزار اصلی تفکر در تبيين هويت هر فرد و يا هر ملتی نقش اول اهميت را ايفا می‌کند. در واقع زبان ظرف و مظروف انديشه‌هاست و اين زبان در اشکال متنوع کتبی، شفاهی و فولکلور بروی زمين جاری می‌گردد و نقش فرد يا ملتی را در ادوار مختلف تاريخی و در ازمنه متفاوت به ديگران و نسل‌های بعدی تصوير می‌کند.
زبان مادری اولين دارايی ذيقيمت هر انسان و هر ملتی است که کيستی و حضور انسان و يا مليتی را بروی سياره زمين به رسميت می‌شناسد. با توجه به اين اصل مسلم زبان شناسی اجتماعی که زبان جوهر انديشه آدمی است، که زبان تنها قراردادهای بی جان و کدها و رمزگان مرده نيست، بلکه زبان با مجموعه ساختار و محتوايش ترنم کننده خلاقيت‌های انديشگی و فکری انسان‌هاست، می‌توان به راحتی و سهولت اشاره نمود که در خصلت شناسی جوامع بشری، بويژه در جهان بهم تنيده کنونی، شخصيت، خصايص و کاراکتر فردی و ملتی را از طريق هويت زبانی او می‌شناسند.
هرچه بشر حرکت زبان ملتی آزاد و صلح آميز باشد و هرچه اين زبان بتواند در قالب آحاد ملتی با فراغ بال و آسودگی تنفس کند، بيافريند، آن فرد يا ملت در سير زندگی و در مسير تاريخ و در گذرگاه زمان مهر خود را بر تاريخ می کوبند و به حيات خود ادامه می دهند. جايگاه زبان مادری در شناخت ويژگی‌های ملتی از اين اهميت برخوردار است که اين زبان از طريق توارث بازتاب دهنده و منتقل کننده ساختار انسان شناسانه هر مليتی در کره زمين است و بهمين سبب پاسداری از زبان‌های موجود در جهان به يکی از وظايف عمده سازمان ملل تبديل شده است. اهميت اختصاص روزی به عنوان همايش جهانی بزرگداشت زبان مادری از طرف يونيسف از اين اصل ريشه گرفته که اقتصاد گلوبال و زبان‌های مسلط کنونی موجوديت زبان‌های به حاشيه رانده شده را تهديد می‌کند.
در مبحث هويت شناسی و شناخت انسان زبان مادری جايگاه اول را اشغال می‌کند. زبان مادری و تسلط به آن نوعی قدرت روحی و روانی به انسان می‌بخشد و زمانی که زبان مادری به زبان اصلی آموزش، پداگوژی، زبان هنر و ادب و زبان زندگی ملتی تبديل شود، آن ملت در تببين آرزوها، در ارايه خلاقيت ها و نوآوری‌ها و در ثبت و تحکيم هويت تاريخی خويش موفق می‌شود و پيش می‌رود.
با توجه به پيوندی که زبان با تفکر دارد و زبان يک مقوله کمپلکس است که منبع انديشه، ظرف احساسات هر فرد يا ملتی است، هرگونه ناديده گرفتن و يا کم اهميت دادن به زبان مادری ملتی نوعی کشتن تفکر و سرکوب هويت و تضييع موجوديت و مدنيت فرد يا همان ملتی است که اين امر، بديهی است تاريخ تمدن بشری را نيز به طريقی می‌آزارد.
برای درک بيشتر موقعيت زبان مادری و جايگاه آن در جامعه بشری ملتی را در نظر بگيريد که در يک جامعه چند فرهنگی زندگی می‌کند و زبان، اين سند گواهی دهنده موجوديت آن ملت در حاشيه قرار گرفته باشد. يعنی بنا به تصميمات قدرتمداران، غير رسمی و مهجور و واپس مانده قلمداد شده باشد. در اين وضعيت، می‌توانيد درک کنيد که اين ملت چهره تاريخی خود را در آيينه زمان چگونه بايد منعکس کند و بازتاب نمايد. با توجه به اين اصل که انسان در زبان زندگی می‌کند و حتی لهجه‌های متفاوت زبانی خود نوعی نموداری از شيوه‌های زيستی، معيشتی، تاريخی، فرهنگی، اقتصادی و سياسی است، غير رسمی و يا ممنوع ماندن شخصيت زبانی يک ملت در واقع به نوعی خاموش کردن چراغ انديشه و کشتن هويت و معدوم کردن حضور زنده، فعال و بشاش آن فرد يا ملت است. زبان با ما زاده شده است بی آنکه بخواهيم آن را ياد بگيريم. زبان مادری که از طريق شير مادر و پيوندهای ژنتيک در انسانی زاده می‌شود، تنها ابزار گفتگو نيست. زبان مادری وسيله بيرونی نيست که فرد آن را ياد می‌گيرد، زبان مادری زبان خارجی نيست که برای فرد بيگانه باشد، زبان مادری ظرف وجودی هر ملتی است که ملت در آن زاده شده و رشد می‌کند. زبان مادری در جز جز پيکره آدمی نهفته است، واژه‌ها، اصوات، هجاها نوع معانی همه و همه با انسان زاده می‌شود. لذا بهتر است ما هم همصدا با گادامر، زبان شناس معروف و مشهور لهستانی بگوييم «زبان همچون جهان هردو بيش از ما وجود داشته‌اند و ما در آن‌ها زاده می‌شويم، هيچ يک تازه نيستند.» گادامر در مقاله مهم خويش تحت عنوان «انسان و زبان» (۱۹۶۶) موقعيت زبان و جايگاه آن را چنين توضيح می‌دهد:
"درک اين نکته که افق امروز بدون افق گذشته وجود ندارد، به معنای پذيرش اين نکته است که زبان در حکم علامت يا مهر گذشته بر امروز است، به بيان ديگر زبان زندگی گذشته در زمان حاضر است. از آنجا که افق انديشه‌های ما در زبانی که به کار می‌بريم بازتاب می‌يابد، پس ما همواره جهان خود را در زبان، و به شکلی زبان گونه باز می‌يابيم و باز می‌شناسيم. واژه و ايژه «عينی يا حقيقی» زبان و واقعيت از يکديگر جدايی ناپذيرند و محدوديت‌های دانش ما، همان محدوديت های زبانی است که از آن استفاده می‌کنيم. ما رابطه‌ای فراسوی زبان خود با جهان نداريم که سپس آن را به ياری «ابزار» زبان بيان کنيم، جهان ما همين زبان است «زبان به هيچ روی ابزار يا وسيله نيست، ماهيت ابزار جز اين نيست که پس از استفاده و کاربردش کنارش گذاريم، اما با واژگان زبان نمی‌توان چنين کرد...»۱ با مثالی روشن‌تر می‌شود.: وقتی وارد محله چينی‌ها می‌شويد و يا به شهری وارد می‌شويد که عربند، ديگر چهره آن شهر و حقيقت ساکنان آن يا چينی است يا عربی. اين واقعيت جدا از زندگی آن دو مليت نيست، خواه زبان و فرهنگ آنها قانونی باشد خواه غير قانونی، رسمی باشد خواه غير رسمی. به سخن ساده‌تر، با زندگی، هويت و موجوديت ملتی نمی‌توان آمرانه برخورد کرد. چرا که زبان جدا از زندگی آن فرد يا ملت نيست. انسان را زبان او محاصره کرده است. زبان مادری چيزی است که از جوهر فرد برمی‌خيزد، عنصری آشناست، هر ملتی با زبان خودش جهان را امضا می‌کند و تفسير می نمايد، در واقع هستی شناسی هر ملتی از ارتباط و ميزان و سطح رابطه او با زبانش و اشکال آن می‌تواند مشخص باشد.
تکرار ميگويم، زبان مادری پديده بيرونی نيست. انسان با زبانش زاده می‌شود، در زبانش سير می‌کند و در حريم زبانی خود تنفس می کند، رشد می‌کند و می‌ميرد. زبان هر ملتی ظرف حضور آن ملت در کره خاکی است. يعنی اينکه برای شناخت ملتی بايد زبان او را شناخت. بنابراين زبان هستی بخشنده برای زندگی ملتی است. شما نمی‌توانيد فردی يا ملتی را بدون زبان آن فرد يا ملت بشناسيد، حتی اگر آن فرد يا ملت از زبانش به ناگزير مهجور بوده باشد. با توجه به اين که زبان ظرف آفرينش معناست و تفکر انديشه در ذات خود پروسه‌ای از عملکرد زبان است، می‌توان به اهميت و جايگاه زبان ملتی پی برد.
اهميت دادن يونيسف به زبان مادری از همين درک ناشی شده است چرا که تمدن بشری از شناخت هويت ملل روی عالم شناخت زبان شناسانه دارد. برای من ترک آذربايجانی برای مثال، هرچند هم که اين مطلب را به فارسی می‌نويسم، جهان معانی و احساسات با زبان مادری‌ام مفهوم واقعی پيدا می‌کند. به قول نويسنده اهل ترکيه «گل‌های سرخ ترکيه» از «گل‌های سرخ آلمانی» سرخ‌ترند. اينجا واژه «قيزيل گول» و درک و تاويل در تفسير و برداشتی که يک ترک از آن دارد با واژه رز قرمز انگليسی معنايی که با يک کلمه به گل سرخ منتسب می‌کنند، متفاوت است.
از درک مفهوم و جايگاه زبان در جوامع بشری برمی‌آيد که انتساب واژه رسمی يا غيررسمی بر زبان ملت‌ها که از سوی «قدرتمداران» صورت می‌گيرد بايد با تدقيق صورت گيرد. چرا که برای هر فردی يا ملتی زبان مادری‌شان زبان رسمی است، يعنی اينکه آن ملت با آن زبان زاده شده و احاطه گشته است، خواهی نخواهی برای هر ملتی زبانش رسمی است، چرا که هر ملت با زبانش رسما با جهان مرتبط می‌شود و فکر می‌کند، معنا می‌آفريند و اثر برجای می‌گذارد. زبان هستی دارد و همراه هر ملتی زيست می‌کند و جلو می‌رود. قدرت و يا ضعف زبان‌ها و يا طبقه بندی آنها در علوم اجتماعی و انسان شناسی يک مبحث و مقوله ديگری است،.
مهم درک مقام و اهميت هر زبان در جامعه است. مهم درک اين نکته است که زبان هر ملتی با روح و روان آن ملت پيوسته است. هرگونه ناديده گرفتن اين اصل در واقع تضييع حقوقی اوليه آن ملت و در نتيجه ضربه زدن بر پيکر تمدن بشری است.
باری اعتلا بخشيدن به موجوديت و حضور هر انسان و يا هر ملتی در وهله اول احترام به زبان و آثار توليد شده به آن زبان نقش اوليه را بازی می‌کند, چرا که برای قدرت بخشيدن به ملتی يا فردی بايد با افکار و آمال و آرزوها و آثار خلاقه آن ملت آشنا شد و روند تفکر و خلاقيت آن ملت را با اهميت تلقی کرد. بنابراين زمانی که حضور زبانی ملتی در محاق تعطيلی می‌افتد و يا اشکال و ابعاد فعاليت زبانی محدود می‌گردد، معانی و مفاهيم و روند آفرينش متون دچار مانع ميگردد و جامعه از پيمودن روند طبيعی خود خارج ميگردد. و حاصل اين عمل بی قدرت کردن و به تعبيری نابود کردن حضور فکری آن ملت است و با توجه به اين اصل که زبان نوعی سند هويت، و نشانه کتبی وکاراکتر تاريخی هر ملتی را می‌نماياند، با اعمال فشار و يا به هردليلی، با به حاشيه راندن زبان ملتی به نوعی زندگی و هويت مردم تکلم کننده به آن زبان فلج می‌شود. ملت و يا فرد عليل و ذليل و خوار می‌گردد. برای نمونه تاريخی می‌توان هندوستان دوران استعمار انگليس و افريقای جنوبی دوران آپارتايد را مثال زد. استعمار بريتانيا در هندوستان برای تعميق زنجيرهای استعماری زبان صدها ميليون انسان را نشانه رفت و در دوران آپارتايد رژيم‌های نژاد پرست، از جمله دکلرک زبان اکثريت مردم را غير قانونی اعلام کرد. با محدود کردن عرصه زبان در واقع ارتباط آن مردم با ديگران قطع می‌شود، خلاقيت‌های زبانی که سند هويت و موجوديت مدنی هر فردی است تعطيل می‌گردد. اما تاريخ نشان داد که نه زبان‌های مردم هندوستان نابود شد و نه اکثريت سياه افريقای جنوبی به خاطر حاکميت رژيم نژاد پرست از صحنه روزگار زدوده شد. امروز درست يک دهه از سقوط آپارتايد ميگذرد ، و نام نلسن ماندلا همچنان بر تارک تاريخ ميدرخشد ، هر چند که او در يک دهی زندگی بسيار ساده ولی پر باری دارد، او با يک برنامه دموکراتيک و صلح جويانه روند احيای هويت مردم افريقای جنوبی را هموار ساخت.،چرا که زبان مادری، زبان اصلی، زبان اولی هر فرد يا ملتی هميشه زنده و رسمی و فعال عمل می‌کند، چرا که زبان پديده درونی است. نوام چامسکی دانشمند زبان شناس، که نظرياتش در زبان شناسی تحولی عظيم ايجاد کرد، در عرصه اهميت قدرت زبان مادری مطالب مفصلی نوشته است که به آن در جلسات بعد اشاره خواهد شد
.

جايگاه زبان مادری در جامعه بشری


جايگاه زبان مادری در جامعه بشری


• زبان مادری را بايد به عنوان قدرتی در نظر گرفت که کودک می‌خواهد به اين قدرت بنازد، با آن رشد کند، با آن بازی کند، با آن زبان انديشه کند و خود را در زير سايه زبان مادری خود آرام کند و شکوفا گردد و در همان زبان گسترش يابد، بيافريند، با تمدن بشری تماس بگيرد.


• در جوامع چند فرهنگی و چند زبانی ضرورت توجه به حفظ و حراست از زبان‌های به حاشيه افتاده از اولويت بيشتری برخوردار شده است. با بحث‌های انحرافی و با نقشه‌های سياسی و طرح‌های نژاد پرستانه نيز نمی‌شود از اهميت اين مساله پرهيز کرد.



حميد داديزاده تبريزی



شنبه ١۹ ارديبهشت ١٣٨٣ – ٨ مه ٢٠٠۴



 تحقيقات زبان شناسان اجتماعی نشان می‌دهد که زبان همچون يک مجموعه کمپلکس، با اجزا و مشخصات ويژه‌اش با ظرفيت‌های منبعث از شرايط اجتماعی مادر و محيط زيست او، به بچه منتقل می‌شود. همچنانکه بچه از بدو تولد و گشودن چشم از رحم مادر، نمی‌خواهد از مادر و دامان او جدا شود و مدام تنها در آغوش مادر است که آرام می‌گيرد، زبان مادری نيز همان قدر برای بچه ارزشمند و جزو غيرقابل انفکاک آن بچه است. کودک همان نياز که به شير مادر را دارد و هرقدر در کنار مادر و در آتمسفر مادرانه است، احساس امنيت و آرامش می‌کند، زبان مادری نيز چون گوهری گرانبها سرمايه‌ای است که در وجود کودک به ارث گذاشته شده است. لالايی‌های مادر، نفس او، ضربان قلبش و کلماتی که با آن کودک را آرام می‌کند، مجموعه احساسات، عواطف و تفکر کودک از همان گنجينه زبان مادری که در بند بند وجود کودک است، در يک هارمونی حيرت آور عمل می‌کند که تمام زبان شناسان اجتماعی را به اين نتيجه رسانده که حتی چهارچوب دستور زبان و استروکتور گرامر و نوع صدا، زير و بم کلمات، نوع جملات و تعداد واژه‌ها که کودک تا سنين ۵ تا ۶ سالگی بر زبان می‌آورد، همه از آتمسفر زندگی مادر و ويژگی‌های اجتماعی، اقتصادی و معيشتی او الهام می‌گيرد. بی سبب نيست که در ايام جنگ ايران و عراق و تجاوزات صدام، کودکان مناطق جنگی نقاشی‌هايشان يا تانک بود يا گلوله. اين کودکان بی آنکه آموزشی ببينند و يا کلامی سازمان يافته و طرح شده به آنها تدريس شود، از همان آغوش مادر با چشمان معصوم محيط را می‌نگرند و به زبان مادری و با تاثير پذيری از وضعيت محيط زيستی بازتاب نشان می‌دهند. نمونه ديگر اين مورد کودکان فلسطينی هستند که دهه‌هاست در پناهگاه‌های خود در کمپ‌های پناهندگی در آغوش مادران رنج‌ديده چشم به جهان می‌گشايند و زبان مادری خود را در همان شرايط به غايت ظالمانه از دامان مادر می‌آموزند و بازتاب‌های خود را نسبت به مسايل بيرونی بزرگسالان در آه‌های برآمده از سينه، در نقاشی‌های خود بروز می‌دهند، و با آن صدای بيصدايی و از طريق همهمه‌های زبان مادری فرياد بی صدايی‌خود را به جهانيان اعلام می‌کنند.



 درک اين نکته اهميت فراوان دارد که زبان با قدرت رابطه مستقيمی دارد و منظور من از قدرت نيرويی است کا انسان هوشمند را توان انديشه و جسارت ميبخشدو زبان مادری نوعی قدرت برای کودک حساب می‌شود. کودک سلاح برخوردش با محيط غير از صداها و دادها و فريادها از طريق زبان مادری است که نسل به نسل به او منتقل شده است. هرچه محيط زبانی کودک پذيراتر باشد و بچه بتواند با اصل و ريشه، با هويت مادری‌اش رابطه برقرار کند، با قدرت بيشتر انديشه می‌کند، تنفس فکری می‌نمايد و خود را می‌سازد و با محيط بيرونی قدرتمندتر برخورد می کند.يعنع اينکه خود را ميشناسد و با هويت اصيل خويش با ديگران برخورد ميکند و از ابراز آن حس شرمساری نميکند. تشابه مقام زبان مادری در کودک را می‌توان با جايگاه شير مادر مقايسه کرد. چطور که کودک را از رحم مادر جدا کنند، گريه می‌کند و داد و فرياد سرمی‌دهد، هرطور که شير مادر برای کودک ارزشمند است زبان مادری نيز در ذات وجود کودک نهفته است. هرگونه محروم کردن کودک از زبان مادری همانند محروم کردن او از شير مادر، از دامان مهر و محبت او، از قدرت و توان انديشگی اوست. زبان مادری جايگاه والايی در زندگی انسان‌ها دارد. حال حساب کنيد در جوامعی که ميليون‌ها کودک زبان و فرهنگ و موجوديت تاريخی آنها از آنها گرفته می‌شود. اندکی تفکر کنيد به پيامدهای روانی کودکی که با توهين و حقير او را از همان آموزه‌های مادری جدا می‌کنند و کودک را در يک آتمسفر ديگری قرار می‌دهند که برايش کاملا ناآشنا و بيگانه است. ابعاد فاجعه وقتی درک می‌شود که کودک از محيط زبان مادری جدا شده و مجبور شود خود را در آتمسفر زبان ديگری قرار دهد. اهميت اين مساله آنجاست که زبان را خيلی‌ها فقط کدها و يا رمزگانی می‌دانند که فرد يادمی‌گيرد و همين. نه، به هيچ وجه اين طور نيست. زبان کودک ظرف انديشه و آتمسفر تنفس اوست. زبان کودک ارابه گردانی است که با لالايی‌های مادر به او منتقل شده و کودک ترجيح می‌دهد با همان ارابه بازی کند، بچرخد، تنفس کند و کودک چهار چوب گرامری آن زبان را در درون نهفته دارد که بايد شکوفا گردد. قدرت کودک به ويژه در ايام کودکی و نوجوانی با ميزان تسلط او به زبانش رقم زده می‌شود. کودک از طريق زبان مادری است که با محيط برخورد می‌کند. بنابراين زمانی که محيط بچه عوض می‌شود و يا اينکه زبان مادری او از او دريغ می‌گردد، بچه يک دفعه خود را بی سلاح و بی پناه می‌يابد. حتی تغييراتی لهجه‌ای و آکسان‌های زبانی نيز در يک زمان معين برای بچه به غايت مهم است. کودکی که برای مثال ترک اردبيل است و با زبان آن و مجموعه ظرفيت‌های زبانی آن زبان باز می‌کند، وقتی يک دفعه به شهر زنجان می‌رود و با زبان ترکی زنجانی می‌آميزد، هنوز در اوايل اين کودک به سبب جدايی از زبان مادری دچار مشکل ارتباط و يا آميزش با محيط خواهد بود.



بنابراين زبان مادری را بايد به عنوان قدرتی در نظر گرفت که کودک می‌خواهد به اين قدرت بنازد، با آن رشد کند، با آن بازی کند، با آن زبان انديشه کند و خود را در زير سايه زبان مادری خود آرام کند و شکوفا گردد و در همان زبان گسترش يابد، بيافريند، با تمدن بشری تماس بگيرد، صدا و مهر نشان خود را بر زمين بکوبد و با اين هويت و کيستی ژئوپوليتيک نام خود را و تاريخ خود را به ديگران نشان دهد و بی واهمه از توهين و تحقير ديگران همچون ساير کودکان جهان، زبان مادری خود را چون گوهری گرانبها حفظ نمايد. شير مادر و زبان مادری دو گوهر نايابی هستند که از هم جدايی ناپذيرند.



کودکی که از زبان مادری‌اش بريده می‌شود در واقع قدرت خود را از کف می‌دهد، قدرتی که پايه زيستی هر انسانی است. کودک با مشاهده به حاشيه رانده شدن زبان مادری‌اش دچار بحران درونی و روانی می‌شود. اين حالت را کسی می‌تواند درک کند که به آن گرفتار آمده باشد. همچو کودکی که در جامعه فناوری آموزشی و متون کتبی و رسانه‌ها را بازتاب کننده زبانش و الفبای زبان مادری‌اش نمی‌بيند. خواه ناخواه به کنار رانده می‌شود. هميشه در اين پرسش فکرش مشغول است که چرا زبان مادری‌اش مورد احترام جامعه نيست. چرا در خانه يک زبان دارد ولی در بيرون از خانه زبان اصلی او وجود خارجی ندارد؟ چرا بايد در مدرسه و دانشگاه و در روزنامه‌ها به زبان ديگری مطالعه کند و آمال و آرزوهای خود را به زبان ديگری ترجمه نمايد. اصلا چرا در مرکز ايالت‌ها و استان‌ها و سرزمين اجدادی خود زبانش زبان راديو تلويزيون‌ها نباشد؟ در دادگاه‌ها نتواند با راحتی و آرامش به زبان خودش از خودش دفاع کند؟



شکل گيری قوه استدلال و منطق و برخورداری از قدرت سخنوری و ديالوگ نيز از مسير تقويت زبان مادری می‌گذرد. در حقيقت زبان مادری همچون کليدی است که درٍ ملک سخن را برای فرد باز می کند. فرد يا ملتی را وارد ميدان تبادل «سخن» و آثار خلاقه و بديعی می کند و راه انکشاف عقايد و نظرهای نو را هموار می‌سازد. با توجه به اهميت جايگاه سخن و فکر و تبادل انديشه در جامعه بشری، روشن است که بی توجهی به زبان ملتی در واقع به خاک سپردن موجوديت آن ملت و زنده به گور کردن هويت آنهاست.



در جوامع چند فرهنگی و چند زبانی ضرورت توجه به حفظ و حراست از زبان‌های به حاشيه افتاده از اولويت بيشتری برخوردار شده است. با بحث‌های انحرافی و با نقشه‌های سياسی و طرح‌های نژاد پرستانه نيز نمی‌شود از اهميت اين مساله پرهيز کرد. امروز ناديده انگاشتن زبان و فرهنگ بوميان و سرخ پوستان پيامدهايی برای بشريت داشته که غير قابل جبران است و بنابراين سياست‌های انسان‌های استعمارگر اروپايی همچون لکه ننگی بر پيشانی آنهاست. در باب بزرگداشت زبان مادری بحث قدمت زبانی مطرح نيست، اينکه برای مثال در ايران، چه کسی بيستون را ساخت و يا ستون‌های تخت جمشيد را که بنا کرد؟ يا کدام ملت اول از فلات ايران گذشت و غيره، مهم اين است يادآوری شود که وزير فرهنگ رضاشاه امريه فرستاد و رسما اعلام کرد هرکس در مدارس آذربايجان ترکی آذربايجانی صحبت کرد، بايد جريمه شود! به اسناد کتاب «فرهنگ ستيزی در دوران رضاشاه» توجه کنيد. امروز انسان در ابعاد جهانی به نوعی مبارزه هميت طلبی روی آورده، مبارزه و حرکتی که تنها رنگ انسانی،اخلاقی، حق طلبانه دارد.



 
  • بازگشت به صفحه اصلی