از جمله مصيبت های بيشماری كه بشر با آن دست به گريبان بوده است ، يكی هم فاجعه ظهور است . مقصود من از تعبير بالايی اينست كه گهگاهی دربين جوامع بشری استعداد هايی ظهور ميكنند كه به مراتب ، بعضآ بينهايت بزرگتر از حجم و گسترهء زمان و مكان شانند .جامعه يی كه اين استعداد و نوادر در آنها ظهور نموده اند ، بنابر خاصيت همعنان سازی خويش ، ميخواهد كه « آنان » را همگام باخود داشته باشد . اما آن برترها ميخواهند كه جامعه را ، زندگی را ، به پيش سوق دهند و به راه های ناشناخته و نامكشوف هدايت كنند و از گنداب ايستايی و فلاكت نجاتش دهند .
اجتماع رخوت و ركود خويش را دوست دارد و از بدور افگندن « پوستين كهنه » در هراس است . آن استعداد های برتر ، بيهراس از گرما و سرما و « هفت خوانها » جامعه را به تعالی رهنمون ميشوند . جامعه را جان در « پوستين كهنه » است و آنان را در هودجی از نور . فاصله يی بزرگ به وسعت حفره های كهكشانی بين اين ايستايان و آن پويايان هست . دمهء جر خواب دره دوست اجتماع از توفان و الماسك ميهراسد و آنرا نصيبتی بزرگ ميداند و به جان ميخواهد كه با قربانی كردن آن « نماد های مصيبت ؟! » خودرا نجات دهد . به همين سبب با شلاق و ساتور و گيوتين و آتشزنه و ...های نا ...، بددين ، كافر ، انتی و ... به كشتن و بستن و آتش زدن و مثله كردن و وغيره ها ميپردازد و خودرا گويا از بلا ها - بعضآ بلا های آسمانی نجات ميدهد و فرودينی های حقير را واميدارد كه بر پيكر آن برترينی های عزيز پايكوبی كنند .
اين حالت در جوامع عقبمانده به همان شدت ماقبل بشری و تاريخی جريان دارد ، اما در جوامع پيشرفته ، در برابر اينگونه استعداد های طاغی ، خيلی ظريفانه عمل ميكنند . از آسايشگاه ها ، فراموشخانه ها ، توطيه های سكوت ، پروپاگند های تباه كن ، مدالها ، افتخارنامه ها و ديگر شيوه هاييكه كمتر متوجه وحشتناك بودن آنها نسبت به گذشته ها ميشويم ، كار ميگيرند . در جوامع آزاد تر ، شرطهايی در برابر ظهور انديشه و ابراز نظر ها گذاشته ميشوند . حتی از قبل خريداری ميگردند . محدوده های دايره وی تعيين ميگردد كه تا آنان سير دورانی در آن داشته باشند .
درهمه مراحل مقصود جامعه بهره بردار آن است كه جانهای خارق - به تعبير مولوی « دوزخ آشامان » - از او پيروی كنند . بلند پروازی ها را بگذارند . اگر نكنند ، وا به جان شان . به هزار و هزار و يك حيله ، سرها ، زير بالها ميشوند .
مفهومی بنام انسان انديشه مندِ آزاد در همه زمانه ها ، افسانه بوده است و خواهد بود .
حامد فاريابی نيز - در گستره و محدوده خويش - گرفتار اين فاجعه بود . ظهور او در جامعه يی صورت گرفت كه نود و هشت در صد بيسواد و قشری بود و آن دو در صد باسواد نيز با كتاب مخصوصآ با شعر ، ميانهء خوبی نداشتند . او با خون جگر چيزهايی آموخت و اندوخت و خواست كه آنها را در جهت ترقی و تعالی اجتماع بكار برد و به زعم خويش نقشی در ارتقای آن داشته باشد . اما فاجعه اُشكُل شده با ريسمان خرافه و جهالت كه چنگال و دندان هيولايی داشت ، گفته هايش را « معما » انگاشت و با لبخند احمقمآبانه يی كه از رجز خوانيش در بستر مرگ منشآ ميگرفت ، آن قامت استوار انديشه را « معاف » دانست و اين اهليت را نداشت كه او را بشناسد ، كاستی های او را به راستی آوَرَد و يكديگر را در آغوشبفشارند و تكميل كنند . به تعبير ديگر ، اين اجتماع خفته در سايهء غرور جاهلانه ، « نه اهليت گفت » داشت و « نه اهليت شنفت » . به تعبير خود وی از بخت بد ، گرفتار « امام گمراه » شده بود . در نتيجه فاجعه يی به ظهور پيوست مثلث پيكر ، كه در يك رآس آن حامد فاريابی قرار داشت ، در رآس ديگرش شعر او جا گرفته بود و ما در برابر هر دو قرار داشتيم .
ما و حامد فاريابی
حامد فاريابی را شماری ميپذيرفتند و دسته يی نمي پذيرفتند . آنانيكه قبولش نداشتند ، بيشتر وضع ظاهری ، منفی تابی و در مواردی احساساتی بودنش را درنظر داشتند و با آنكاه به همين نكته ها تمامآ نفی ميكردند و شعر هايش را معما و حرافه مي انگاشتند .
آنانيكه ميپذيرفتند به اشعار ، تآثير و نقش او در روند ادبی زمانش نظر داشتند و موارد ديگر را ناديده ميگرفتند .
بايد گفت اين رد و قبول در همه زمانه ها بوده ، هست و ادامه دارد . هيچ پديده ، هيچ حادثه و هيچ شخصيتی تا كنون سراغ نشده است كه صد در صد مورد قبول همه بوده باشد . اگر روند اين پذيرفتن و نپذيرفتن در ممالك ديگر از تعقل و تفكر بهره ور گرديده ، باعث استواری قامت آن جامعه در گسترهء تاريخ و انديشه شده باشد ، در جامعه ما با كمال تآسف بر نعش گنديده ء احساسات زانو زده ، شكم سير خورده است و با كله كامپوز بويناك به راه افتاده ، فضای هستی و انديشه را مسموم و منفور گردانيده است . آن چنان مسموم و آن چنان منفور كه نظيره اش را در تاريخ كائنات هم نميتوان يافت .
اشاره شد كه در رد و قبول ما اكثرآ احساسات دخيل بوده است تا تعقل ، بنابر همين اصل تقليدی و احساساتی ، به راه نادرست رفته ، نتايج اسفباری بدست آورده ايم . هيچگاهی به اين فكر نبوده ايم كه انسان را خداوند به مشيّت ازلی خويش هست نموده است و با علم قديم خويش آدات و استعداد های خاصی هم به او داده . بنابراين هر انسانی را با بيرون شدن از قشر خودپرستی ، بايد بپذيريم و درصورت نپذيرفتن و نفی او هم منافع خود را نبايد در نظر داشته باشيم . هر انسان را بايد به صفت يك واقعيت موجود و زنده قبول نماييم و حق بدهيم كه او آنچنانيكه آفريده شده است و هست ، بوده باشد . نه آنكه با جبر و خشونت و ظلم وادارش سازيم كه همه چيز را از نظر ما بنگرد و هرچه را كه ما با تكيه به احساسات و عصبيت ها ، حوب گفتيم ، حوب بگويد ، بد گفتيم بد بگويد بدون بكار بستن قدرت قضاوت تعقل و ادراك .
و باز هميشه به اين فكر بوده ايم كه واقعيت ها و حوادث گُديگك های كوكی در دست ما بوده باشند تا هر طوری كه دل ما ميخواهد با آن بازی كنيم . از پويايی ، گريزندگی ، سركشی ، طغيان و ابعاد واقعيت ها ، در هراس بوده ايم و با تمام توان منفی در برابر آن قيام كرده ايم . اينكه در برابر آنها روش مناسب و حساب شده گرفته نميتوانيم ، از همين هراس منشآ ميگيرد .
وقتيكه فشار نيروی واقعيت را بر خود احساس كرديم ، در قدم اول تمسخرش ميكنيم . ديديم كه از آن رو برنميتابد ، در دام توطيه و تهمت - تور های زبونی و دنائت - می اندازيم . واقعيت با نيروی سرشاری كه دارد ، اين دام را ميدرد و ما با خشونت يك قدرتمند پكست خورده ، به مبارزه با آن ميپردازيم و چه جنايت های دهشتبار و وحشتزايی كه مرتكب نميشويم .
عيب ديگری هم داريم : بين شخصيت و استعداد ، فرقی نميگذاريم . اگر شحصيت كسی قبول خاطر ما نبود ، او و استعدادش را در تمام ابعاد رد ميكنيم ولو كه آن شحص برترين استعداد را داشته باشد . هرگاه شحصيت كسی را پسنديديم ، كانايی و كاليوگی او ، در نظر ما چكاد نبوغ است .
حكم تعقل و تفكر آنست كه شخصيت و استعداد را دو عنصر جداگانه پنداريم و در برابر استعداد ها احترام خاص خود را داشته باشيم تا خدای ناخواسته در شمار خود پرستان حقير در نياييم .
روش جامعه ايكه ما از عناصر سازندهء تنديسهء آن هستيم ، اگر جرآت اعتراف را داشته باشيم - با حامد فاريابی متكی بر همين اصل بود . به سبب خوش نخوردن مسايل شخصی و ذوقی او بر مذاق ما و ندانستن معنا و مفهوم شعر های او كه اكثرآ با دايرت المعارف روزنامه يی به شرح و ارزشيابی آن همت گماشتيم ، سر به سرش گذاشتيم ، آزارش داديم ، خيالبافش گفتيم ، معماپردازش خوانديم .
غرور بی جا و عقيم ما نگذاشت كه از دانش و تجربه ها و اندوخته های او استفاده بكنيم . فكری درباره چاپ آثارش نكرديم . امكانات چاپ قسمی آنها را كه يگانه آرزويش بود - باوجود داشتن امكانات فراوان - جستجو نكرديم . ازين نكته ترسيديم كه مبادا حرفی برضد ما داشته باشد و نيز حراس ما ازآن بود كه مبادا مشهورتر از ما گردد . در جاييكه « او » مطرح شد ، صريح يا زيركانه « من » را گذاشتيم .
فرزند آدم را يكی از خصوصيات بارز اينست كه قدر داشته های خود را كه مطابق به نيازمندی ها و استعدادش بدست آورده است نميداند و آرزوهای داشته های ديگران را ميكند . زمانيكه داشته اش از دست رفت ، درميابد كه چه گوهری را از دست داده است . به بيان ديگر آنگاهی در جستجوی آرزو های موهوم ، در كوير زندگانی جل شده است .، قدر آب دَمِ دَرِ خود را ميداند . اما افسوس كه آن جويبار خشكيده است . و امكان آمدن آب رفته به جو ، هرگز و هرگز وجود ندارد .
ويژگيهای فزيكی و اخلاقی حامد فاريابی
حامد فاريابی سری بزرگ پيشانی پهن و گشاده ، ابروان دور از هم ، چپمان ميشی روشن ، بينی نسبتآ بزرگ ، زنخی كوتاه ، و در مجموع چهره تركانه « توركانه » داشت . گردنش اندكی درازتر بود . قدش نزديك به يك متر و شصت سانتی بود . از اثر مريضی های دوران طفوليت ، استخوانهای اطرافش ، استواری طبيعی خود را از دست داده بودند ، ( اندكی ) . از اثر مشكلات بی حد و حصر زندگی ، پيری او زودتر آغاز شده بود .
هميشه كلاه پوست ميپوشيد . در چند سال اخير ، دستار ميبست . در پوشيدن لباس (( چه رسمی ، چه غير رسمی )) سهل انگار بود . به هيچگونه معياری درين رابطه ارزش نميداد .
ازنگاه اخلاقی مردی بود تورت گوی ، زودجوش ، پافشار به گفته خود ، زودقهر . اثرات منفی فقر در حركات ، گفتار و كردار او نمودار بود . از ظرافت لذت ميبرد ، اما خودش نكته های ظريف كمتر داشت . شتر كينه نبود . مسآله يی به نام حسادت را اگر بگوييم نميدانست ، مبالغه نكرده ايم .صد در صد نی - چون انسان موجودی « ظلوم و جهول » است - در فيصدی های خيلی بالا ميتوانيم خصوصيات بدگوی ، بد انديش و بد آموز نبودن را نيز به ويژگيهای اخلاقی او بيفزاييم .
تحفه العشّاق
۱۳۲۸/۱۲/۷
صد عاشق غمديده به پيش تو ذليل است
اين قول مرا نخوت كبر و كبر تو دليل است
بويی ز وفا نيست چو دنيای دنی را
اين خسنِ دوروزه همه چون موج رحيل است
آواره ء صحرای تمنا شدم ای شو خ
چون كاه كه پيچيده به توفان سهيل ا ست
اقبال بده هد يه ء نقد گهر ا شك
هر چند كه ا ين تحفه ز عشاق قليل ا ست
مشكل نبود لطف به پهلو ی تو كل
ا ين بار گنه نيست كه بر دوش ثقيل ا ست
ر خســـــار عرقناك تو شد آفت جانم
اندر صـــدد قتل من ابروی قتيل اســت
جز من كه تواند كه شو د صـــا بر بيداد
آنكـــس كه ز آتش نكــنــد باك خليل است
جانـــم تو ستانی و دهد بوســه حــيـا تم
ضـــرب المثل ريـــش به پيوند ســبيل است
دفتر نبود كافـــی تــحرير غــم عشــق
كا ين قـصـه ء پرغصه بسی دور وطويل است
باشـــد كه دهد يا د تو از ســوختن مــن
از مــن به شــب بزم تو پروانه وكيل اســـت
دوری بكــن از نا كس و هــمــراز كسان شــو
تاكی ســــروكار تــــو با افــراد رذيل است
خــوانند اگـرم پســـت رقيـــبان نبود عـيب
نزد تو چــــرا حامد ازين خيـــل و قبيل اســت
پايان قسمت چهارم
ادامه دارد
Geen opmerkingen:
Een reactie posten